شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
داستان من و شما سر دراز دارد. اصلا داستان من با شما است که شروع میشود.درست از روزی که به دنیا آمدم،روزی که منتسب بود به شماخانواده ام هم برای تشکر یک سفر آمدند قم،من هم همراهشان بودم.در اولین دیدارمان دستان کوچکم را گرفتید و لبخندتان را به صورتم پاشیدید.از همانجا بود که شدید پناه من!...غصه که میخوردم کسی اگر اذیتم میکرد دلم از عالم و آدم اگر پر میشد مینشستم گوشه ی صحن و سرایتان و گلایه میکردم یک کنج خاکی برای خودم انتخاب کرده بودم که فقط بر...