فارغم از دشمنان تا دوستدار من تویی!
باز است چشم حسرت من سوی او هنوز...
دارد لبی که مستی جاوید می دهد..
دارد لبی که مستی جاوید می دهد ...!
چو طاقت از دلِ بی تابِ من گریزانی...
به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش؟
خواهم که ترا در بر ، بنشانم و بنشینم..
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران اول به دام آرم تو را و آنگه گرفتارت شوم
آن دم که با تو باشم محنت و غم سرآید...
ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند
می روم و نمی رود، از سر من خیال تو ...
شِکوِه ای نیست ز طوفان حوادث ما را دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند
آتشکده را گرمیِ آغوشِ تو نیست...
چون زلف تو، از خانه به دوشانِ توایم...
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود های های گریه در پای توام آمد به یاد
...اَسیرِ گِر٘یِه یِ بی اِخ٘تیارِ خویش٘تَنَم...
من کیستم؟ ز مردم دنیا رمیده ای
به آزار دلم کوشد دل آزاری که من دارم
صیدی که تو را گشته گرفتار منم من..
شوربختی بین که در آغوشِ دریا سوختم
لب مستی آفرینت،به شراب ناب ماند
آن که خوابِ خوشم از دیده ربوده ست، تویی...
در جستجوی یارِ دل آزار کَس نبود این رَسم تازه را به جهان ما گذاشتیم!