تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد...
گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش بستانم و ترسم دل قاضی ببری ..
صبح می بوسم تو را شب توبه میگیرد مرا صبح مشتاقم ولی شب حال استغفار نیست...!
گر برانی نرود ور برود باز آید ناگزیر است مگس دکه ی حلوایی را
جان به جانان همچنان مستعجل ست..
شهری به گفت وگوی تو در تنگنای شوق شب روز می کنند و تو در خوابِ صبحگاه
کس در نیامده ست بدین خوبی از دری دیگر نیاورد چو تو فرزند، مادری خورشید اگر تو روی نپوشی فرو رود گوید دو آفتاب نباشد به کشوری اول منم که در همه عالم نیامده ست زیباتر از تو در نظرم هیچ منظری هرگز نبرده ام به خراباتِ عشق، راه امروزم...
آن نیستی که رفتی،آنی که در ضمیری!...
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل کاندر ازلم حِرز تو بستند به بازوی
به تو حاصلی ندارد غمِ روزگار گفتن...
که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی...
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست ...!
کَس نگذشت از دلم تا تو به خاطر منی .!
خلقی اندر طلبت، غرقه ی دریای غم اند..
هرکه در آتش نرفت، بیخبر از سوز ماست...
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
مَگر تو روی بپوشی و فتنه باز نِشانی که من قَرار ندارم که دیده از تو بپوشم!
دشنام همی دهی به سعدی؟! من با دو لب تو کار دارم
ماییم و دست و دامن معصوم ِ مرتضی ... مبارک️
گر سرَم می رود، از عهدِ تو سر باز نپیچم...
از هرچه در خیال من آمد نکوتری...
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست...
گویند به دوری بکن از یار صبوری در مِهر تفاوت نکند بُعدِ مسافت.
من قدم بیرون نمی یارم نهاد از کوی دوست دوستان! معذور داریدم که پایم در گل است