گر چه در خیلِ تو بسیار، بِه از ما باشد ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
با غمزه بگو تا دل مردم نستاند...
خواب در عهدِ تو در چشمِ من آید هیهات! عاشقی_کارِ_سری_نیست_که_بر__بالین_است
خوش آن که ز رویِ تو دلش رفت ز دست
تو بر کنار فُراتی ، ندانی این معنی به راه بادیه دانند قدرِ آبِ زلال
شَهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق شَب روز می کنند و تو در خواب صُبحگاه!!
درد دل با سنگدل گفتن چه سود...
بندِ پایی که به دست تو بوَد، تاجِ سَر است️
تو بدین چشم و پیشانی دلِ ما باز پس نخواهی داد ...
گویند که هر چیز، به هنگام بُود خوش ای عشق! چه چیزی که خوشی در همه هنگام؟
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلی ست...
تو هم در آینه حیرانِ حُسنِ خویشتنی ...
کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری...
دانی چه می رود به سر ما ز دست تو...؟
هزار تلخ بگویی، هنوز شیرینی!
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
ای که در دل جای داری،بر سر چشمم نشین کاندر آن بیغوله ترسم؛تنگ باشد جای تو
خُنک آن درد که یارم به عیادت به سَر آید دردمندان به چنین درد نَخواهند دَوا را...
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم همچون زمام اشتر بر دست ساربانان
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ی ما را ....
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی مدعی بود اگرش خواب میسر می شد
من مُهره مِهر تو نریزم، اِلا که بریزد استخوانم...
به چ کار آیدت آن دل ک به جانان نسپاری...!؟
لبت دانم که یاقوت است و تن سیم نمی دانم دلت سنگ است یا روی Takbeytinab