آن شب که تو در کنار مایى روز است ...!
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار دست او در گردنم یا خون من در گردنش
شبی نرفت که سعدی به داغ عشق نگفت دگر شب آمد و کِی بی تو روز خواهد بود؟
تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت...
چو بیخ مهر بنشاندم ، درخت وصل برکندی..
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی
همه قبیله من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
گر چه در خیلِ تو بسیار به از ما باشد ما تو را در همه عالم نشناسیم نَظیر!
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
دی حظِ نَفسْ بودی ، امروز قوتِ جانی...
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
گر سر برود فدای پایت دست از تو نمی کنم رها من!
نه به وصل می رسانی نه به قتل می رهانی..
مردم همه از خواب و من از فکر تو مستم ...!
خبرت هست که بی روی تو ، آرامم نیست
بر که توان نهاد دل، تا ز تو واسِتانمش...؟
تو می روی و مرا چشم و دل به جانب توست
بگو کجا بَرَم آن جان که از غمت ببرم...؟
با جمله برآمیزی و از ما بگریزی...
عوضِ تو من نیابم که به هیچ کس نمانی..
یا دوا کن ، یا بکُش یک بارگی..
دوست دارم، که کست دوست ندارد جز من! حیف باشد، که تو در خاطر اغیار آیی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی...
مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت ...