بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن
از جایِ جراحت نتوان بُرد نشان را ...
جهان روشن به ماه و آفتابست جهان ما به دیدار تو روشن
ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما
ما ز جورت سرِ فکرت به گریبان تا چند؟
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او..
اگر از کَمند عشقت بروم کجا گُریزم که خَلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان...
او سخن میگوید و دل می برد ...
وصال ما و شما دیر متّفق گردد که من اسیر نیازم، تو صاحب نازی
دشنامِ تو خوش تر که ز بیگانه دعایی...
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
دلم از دست غمت دامنِ صحرا بگرفت...
تو را حکایت ما مختصر به گوش آید ...
دلِ بِفروخته ، مَفروش به بازارِ دگر
صبر از تو خلافِ ممکنات است ...
حدی ست حسن را و تو ز حد گذشته ای ..!
به کسى ندارم الفت ز جهانیان مگر تو! اگرم تو هم برانی، سر بی کسی سلامت...!
از همه باز آمدیم و با تو نشستیم ...
هرکس به رَهی می رود اندر طلبت...
گویند رفیقانم، در عشق چه سر داری؟ گویم که سری دارم، درباخته در پایی
من در میان جمع و دلم جای دیگریست ..
خرّم آن روز که بازآیی و سعدی گوید: آمدی؟! وه که چه مشتاق و پریشان بودم!
به بویِ زلفِ تو با باد عیش ها دارم..!