دل و جانم ، به تو مشغول ...
همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید آری آنجا که تو باشی سخن ما نرود
ما را سر باغ و بوستان نیست آنجا که تویی تفرج آنجاست
و کیف خلاص القلب من ید سالب...؟ و چگونه قلبم را از دست رباینده ی آن نجات دهم؟
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
تا چه شود به عاقبت؟ در طلبِ تو حالِ من..
من بی تو زندگانی خود را نمی پسندم..
کس دل به اختیار به مهرت نمی دهد
گُنَه است بَرگرفتن نظر از چُنین جَمالى ...
دگر به دست نیاید چو من وفاداری...
من سخت نمیگیرم ! سخت است جهان بی تو ...!
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا ...
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت مگر مرا که همان عشقِ اول است و زیادت
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من از تو روی نپیچم گرم بیازاری ...
تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت؟
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید: آمدی؟ وه که چه مشتاق و پریشان بودم..!
حیف آیدمٖ که پای همی بر زمین نهی کاین پای لایقست که بر چشم ما رود Takbeytinab
همه مرغان خلاص از بند خواهند من از قیدت نمی خواهم رهایی....
من از قیدت نمی خواهم رهایی...
آن شب که تو در کنار مایی روز است....
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی تو
اگرچه دل به کسی داد ، جان ماست هنوز...