گویند برو تا برود صحبتت از دل ترسم هوسم بیش کند بُعد مسافت
به چه جُرم دیگر از من سرِ انتقام داری؟
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
در عشقِ یار نیست مرا صبر و سیم و زَر لیک آبِ چشم و آتشِ دل هر دو هست!!
من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری...
گویند که هرچیز به هنگام بود خوش ای عشق، چه چیزی که خوشی در همه هنگام
دیده را فایده آنست که دلبر بیند...
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی!
گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
چاره ای نیست، به جُز دیدن و حسرت خوردن...
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی...
علاج درد مشٖتاقان طبیب عام نشناسد مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را...
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشم
مدارا می کنم با درد چون درمان نمی یابم
جان در قدمش کنم که آرامِ دل است...
ما به تو یک باره مقیّد شدیم
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی..
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دل گفتم زِ چشمانش بپرهیز که هُشیاران نیاویزند با مَست
چه روزها به شب آورده ام در این امید که با وجود عزیزت، شبی به روز آرم
من در میان جوع و دلم جای دیگریست...
خُنک آن درد که یارم به عیادت به سَر آید دردمندان به چنین درد نَخواهند دَوا را...
حالم از شرحِ غمت ، افسانه ایست...