دیده را فایده آن است که دلبر بیند ور نبیند چه بود فایده بینایی را ...
گویند: مگو سٖعدی! چندین سخن از عشقش می گویم و بعد از من گویند به دوران ها !!!
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست
خصمِ آنم که میان من و تیغت سپر است!
بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن
از جایِ جراحت نتوان بُرد نشان را ...
جهان روشن به ماه و آفتابست جهان ما به دیدار تو روشن
ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما
ما ز جورت سرِ فکرت به گریبان تا چند؟
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او..
اگر از کَمند عشقت بروم کجا گُریزم که خَلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان...
او سخن میگوید و دل می برد ...
وصال ما و شما دیر متّفق گردد که من اسیر نیازم، تو صاحب نازی
دشنامِ تو خوش تر که ز بیگانه دعایی...
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
دلم از دست غمت دامنِ صحرا بگرفت...
تو را حکایت ما مختصر به گوش آید ...
دلِ بِفروخته ، مَفروش به بازارِ دگر
صبر از تو خلافِ ممکنات است ...
حدی ست حسن را و تو ز حد گذشته ای ..!
به کسى ندارم الفت ز جهانیان مگر تو! اگرم تو هم برانی، سر بی کسی سلامت...!
از همه باز آمدیم و با تو نشستیم ...