حیف آیدمٖ که پای همی بر زمین نهی کاین پای لایقست که بر چشم ما رود Takbeytinab
همه مرغان خلاص از بند خواهند من از قیدت نمی خواهم رهایی....
من از قیدت نمی خواهم رهایی...
آن شب که تو در کنار مایی روز است....
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی تو
اگرچه دل به کسی داد ، جان ماست هنوز...
گویند برو تا برود صحبتت از دل ترسم هوسم بیش کند بُعد مسافت
به چه جُرم دیگر از من سرِ انتقام داری؟
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
در عشقِ یار نیست مرا صبر و سیم و زَر لیک آبِ چشم و آتشِ دل هر دو هست!!
من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری...
گویند که هرچیز به هنگام بود خوش ای عشق، چه چیزی که خوشی در همه هنگام
دیده را فایده آنست که دلبر بیند...
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی!
گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
چاره ای نیست، به جُز دیدن و حسرت خوردن...
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی...
علاج درد مشٖتاقان طبیب عام نشناسد مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را...
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشم
مدارا می کنم با درد چون درمان نمی یابم
جان در قدمش کنم که آرامِ دل است...
ما به تو یک باره مقیّد شدیم
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی..