امید وصال تو مرا عمر بیفزود خود وصل چه چیزست که امید چنین است
گر مرا روزی ازو سور است، سالی شیون است
مرا لبانِ تو باید! شکر چه سود کند..؟
با من به زبانی و به دل با دگرانی...
وصل لب تو در خور هر بی خبری نیست..
منم که دل نکنم ساعتی ز مهر تو سرد
با من به زبانی و به دل با دگرانی
که با یادِ تو در دوزخ توانم آرمید ای جان...
ای عَجب خوب دو دیوانه بهم ساخته اند؛ زلف آشفته ی تو، با دِل سودایی ما..!
از تنگ دلی جانا جای ِنفسم نیست ...
ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد...
ای عجب خوب دو دیوانه بهم ساخته اند زلف آشفته ی تو با دل سودایی ما!!
که ایزد جز پیِ عشقت مرا خود نافرید ای جان...!
ای دل اندر بیمٖ جان از بهر دل بگداخته جان شیرین را ز تن در کار دل پرداخته
نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد...