هر که گم کرد غمی، در دل من می یابد وعده گاه غم عالم دل افگار من است
گریه ام در دل گره شد، ناله ام برلب شکست وای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما...
صد آرزو به گرد دلم در طواف بود از حیرت جمال تو بی آرزو شدم
دل میخورد غمِ من و من میخورم غمش! دیوانه غمگساریِ دیوانه میکند...
بسیار زخم هست که خاک است مرهمش...
سر بی مغز ز عمامه نگردد پر مغز این نه عیبی است که پوشیده به سرپوش شود
هر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟ چشم ِ لیلی دیده ی ما را غرور دیگرست!
هر که دارد در زمستان آتشین رخساره ای پیش چشمش چون خلیل آتش گلستان می شود
پای شکسته گرچه به جایی نمیرسد؛ آه شکستگان به اثر زود می رسد ....
دیوانه ای به تازگی از بند جسته است این مژده را به حلقهٔ طفلان که می برد؟
عشق و تعمیرِ دلِ عاشق... چه امید است این؟...
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن گر به از مجنون نبودم، باز عاقل کن مرا
همه شب با دل دیوانه خود در حرفم چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا ...!
هیچ آفریده ، چشم به راه کسی مباد...
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند...️
اگر عاشق نمی بودیم صائب چه می کردیم با این زندگانی؟!
ندهد فرصت گفتار به محتاج ، کریم گوش این طایفه آواز گدا نشنیده است...
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست هرکه را دیدیم در آرایش روی خود است
بگشای چاکِ سینه که بر منکرانِ حشر روشن شود که صبحِ قیامت دمیدنی ست!
بی تابی عاشق شود از وصل فزونتر
جان چه میدانست از دنیا چه ها خواهد کشید..؟!
در ظرف زمان شوکتِ حُسنِ تو نگنجد نوروزی و از شنبه و آدینه جدایی
نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادی به هر جانب که رفتم پای امیدم به سنگ آمد!