گر نخواهی کام خود را تلخ،خوش گفتار باش...
چون خروس بی محل بر تیغ می مالد گلو هر که در بزم بزرگان حرف بیجا می زند
مقصود ما زخوردن می نیست بی غمی از تشنگان گریه مستانه ایم ما
جدایی زهرِ خود را اندک اندک می کند ظاهر...
ز خود هر کس که پا بیرون گذارد رهنما گردد...
نیست کبر و سرکشی در طینتِ روشندلان پرتو خورشید پیشِ خاص و عام افتد به خاک!
چشمی که با خیال تو در خواب ناز بود از مژده ی وصال، پریدن گرفت باز
سر بی مغز ز عمامه نگردد پر مغز این نه عیبی است که پوشیده به سرپوش شود
قمار عشق ندارد ندامت از دنبال بباز هر دو جهان را درین قمار و برو
یک دل، حواس جمع مرا تار و مار کرد زلف شکسته تو به صد دل چه می کند
هر که گم کرد غمی، در دل من می یابد وعده گاه غم عالم دل افگار من است
گریه ام در دل گره شد، ناله ام برلب شکست وای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما...
صد آرزو به گرد دلم در طواف بود از حیرت جمال تو بی آرزو شدم
دل میخورد غمِ من و من میخورم غمش! دیوانه غمگساریِ دیوانه میکند...
بسیار زخم هست که خاک است مرهمش...
هر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟ چشم ِ لیلی دیده ی ما را غرور دیگرست!
هر که دارد در زمستان آتشین رخساره ای پیش چشمش چون خلیل آتش گلستان می شود
پای شکسته گرچه به جایی نمیرسد؛ آه شکستگان به اثر زود می رسد ....
دیوانه ای به تازگی از بند جسته است این مژده را به حلقهٔ طفلان که می برد؟
عشق و تعمیرِ دلِ عاشق... چه امید است این؟...
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن گر به از مجنون نبودم، باز عاقل کن مرا
همه شب با دل دیوانه خود در حرفم چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا ...!