یک آفریده از ته دل شادمانه نیست
سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر از برای دل ما قحط پریشانی نیست!!!
سخت میخواهم که در آغوش تنگ آرم تو را هرچقدر افشرده ای دل را، بیفشارم تو را ...
از زاهد بی مغز مَجو معرفت عشق کَف از دل دریا چه خبر داشته باشد!
تفاوت نیست در لطف و عتاب و خشم و ناز تو تو از هر در درآیی می کنی گلزار محفل را
همیشه خانه خرابِ هوایِ خویشتنم...
رمزی است ز پاسِ ادبِ عشق که مرغان شب نوبت پرواز به پروانه گذارند
از خال او پناه به زلفش گرفته ایم تن در بلا ز بیم بلا داده ایم ما
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت...
آسمان ها در شکستِ من کمرها بسته اند!..
زِ آرمیدن ما اضطراب می بارد...
تهیدستی ندارد برگ ریز نیستی در پی...
در پس پرده تزویر و ریا زاهد خشک عنکبوتی است که دام مگسی می سازد
دل می رود به حلقه ی زلفش به پای خود دام آنچنان خوش است و شکار اینچنین خوش است...
مخور صائب،فریب زهد از عمامه ی زاهد که در گنبد ز بی مغزی،صدا بسیار میپیچد!
زِ شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان اُفتد
دست خالی ماند هر کس دامنِ دنیا گرفت...
عشق ما را پی کاری به جهان آورده است ادب این است که مشغول تماشا نشویم....
اندیشه معشوق نگهبان خیال است عاشق نتواند به خیال دگر افتاد!
یک قدم هر کس که از همراهیِ دل ماند ،ماند...
می زَنَد بَر هَم جَهان را، هَر که یکْ دِل بِشْکنَد!
دل چو خون گردید بی حاصل بُوَد تدبیرها کاش پیش از خون شدن، دل از تو بر می داشتم
فتنه با آن بی قراری خانه دار چشم توست
انصاف نیست آیه ی رحمت شود عذاب چینی که حق زلف بُود بر جبین مزن