هیچ آفریده ، چشم به راه کسی مباد...
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند...️
اگر عاشق نمی بودیم صائب چه می کردیم با این زندگانی؟!
ندهد فرصت گفتار به محتاج ، کریم گوش این طایفه آواز گدا نشنیده است...
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست هرکه را دیدیم در آرایش روی خود است
بگشای چاکِ سینه که بر منکرانِ حشر روشن شود که صبحِ قیامت دمیدنی ست!
بی تابی عاشق شود از وصل فزونتر
جان چه میدانست از دنیا چه ها خواهد کشید..؟!
در ظرف زمان شوکتِ حُسنِ تو نگنجد نوروزی و از شنبه و آدینه جدایی
نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادی به هر جانب که رفتم پای امیدم به سنگ آمد!
یک آفریده از ته دل شادمانه نیست
سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر از برای دل ما قحط پریشانی نیست!!!
سخت میخواهم که در آغوش تنگ آرم تو را هرچقدر افشرده ای دل را، بیفشارم تو را ...
از زاهد بی مغز مَجو معرفت عشق کَف از دل دریا چه خبر داشته باشد!
تفاوت نیست در لطف و عتاب و خشم و ناز تو تو از هر در درآیی می کنی گلزار محفل را
همیشه خانه خرابِ هوایِ خویشتنم...
رمزی است ز پاسِ ادبِ عشق که مرغان شب نوبت پرواز به پروانه گذارند
از خال او پناه به زلفش گرفته ایم تن در بلا ز بیم بلا داده ایم ما
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت...
آسمان ها در شکستِ من کمرها بسته اند!..
زِ آرمیدن ما اضطراب می بارد...
تهیدستی ندارد برگ ریز نیستی در پی...
در پس پرده تزویر و ریا زاهد خشک عنکبوتی است که دام مگسی می سازد
دل می رود به حلقه ی زلفش به پای خود دام آنچنان خوش است و شکار اینچنین خوش است...