سرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیست هرکه از ما بگذرد چون آب، ممنونیم ما
دیده از اشک و دل از داغ و لب از آه،پر است عشق در هر گذری،رنگ دگر میریزد...
دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن...
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش ازین از نسیم صبح بوی یار می باید کشید...
گوشه ی چشم تو از مُلک جهان ما را بس ..️
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد به یوسف می توان بخشید تقصیر زلیخا را
به دوست نامه نوشتن شعار بیگانه است به شمع،نامه ی پروانه،بالِ پروانه است
ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...
عاشقان را اختیاری نیست در افشای راز عشق در دل، کار اخگر در گریبان می کند
به زور عشق از این زندان ظلمانی توان رستن...
ناله ی مظلوم در آهن سرایت می کند زین سبب در خانه ی زنجیر دایم شیون است
صائب! من و اندیشه ی آغوش محال است در خلوت عشاق، هوس راه ندارد...
انصاف نیست آیه ی رحمت شود عذاب چینی که حق زلف بود بر جبین مزن
نیست زیر خاک آسایش، طلبکارِ تو را...
مرا زین پای بی فرمان، چه ها بر سر نمی آید...
خانه بر دوش تر از ابر بهاران بودم لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا
مستِ خیال را به وصال احتیاج نیست..
این قفس را آنقَدَر مَشکن به هم ای سنگدل تا منِ بی دست و پا بال و پری پیدا کنم
بهر دنیا با خسیسان چرب نرمی مشکل است بوسه بهر گنج نتوان بر دهان مار داد!
بر مزار بیکسان مهتاب ، گُل می آورد
چه سان شیرین کنم بر خویش تلخیهای عالم را؟
به آهی می توان دل را ز مطلب ها تهی کردن که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
چون گره بگشٖایی از مو شام گردد صُبح ها پَرده چون بگشایی از رو صُبح گردد شام ها!
بی قرار عشق را جز در وصال آرام نیست...