اندیشه معشوق، نگهبان خیال است عاشق نتواند به خیال دگر افتاد!
هر کس که هست باخته این جا، برنده کیست؟
از خال او پناه به زلفش گرفته ایم تن در بلا ز بیم بلا داده ایم ما
ما را زِ شبِ وصل چه حاصل که تو از ناز تا باز کنی بند قبا ،صبح دمیده ست
پشت و روی نامه ی ما هر دو یک مضمون بود روز ما را دیدی! از شبهای تار ما مپرس
کیفیتم چو باده ى انگور شد زیاد چندان که زد به فرق، حوادث لگدْ مرا
منی که لفظِ شراب از کتاب می شُستم زمانه ، کاتبِ دکّانِ مِى فروشم کرد ...
دوستان آینه ی صورت احوال همند من خراب توام و چشم تو بیمار من است
چند پرسی به ره عشق چه در بایست است تیشه بر فرق سر و خار به پا می باید
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من... چون قحط دیده ای که به نعمت رسیده است!
ما به یک دیده زِ صدجا نگرانیم تو را...
که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیست...
شِکوه در مشرب ما سوخته جانان کفر است ...
به همین داغ بسوزی که مرا سوخته ای...
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی امتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله...!
دارد همه چیز آنکه تو را داشته باشد
نیست از مستی، زنم گر شیشه ی خالی به سنگ جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است!!
گر چه افٖسانه بُوَد باعث شیرینی خواب خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه عشق!
چه لازم است به زاهد به زور مِی دادن؟ به خاک تیره مریزید آبروی شراب!
دارد همه چیز آن که تو را داشته باشد...! ️️️
رویت به زلف پر چین تسخیر ملک دل کرد فتحی چنین که کرده با لشکر شکسته؟
عالم پر است از تو و خالی ست جای تو...
از عیش های رفته دلی شاد کنیم ..
ای زلف یار این همه گردنکشی چرا آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم