بس است آمدن و رفتنِ نفس ما را
به دیگران سپر انداختن بود کارت رسد چو نوبت ما تیر در کمان داری. ..
هر سر موی تو از غفلت به راهی می رود جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را
ما از تو جداییم به صورت ، نه به معنی چون فاصله ی بیت بود فاصله ی ما
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر هرکه می گرداند از من روی ممنونش منم...
زِ شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان اُفتد
صائب دو چیز می شکند قدر شعر را تحسین ناشناس و سکوت سخن شناس!
پیداست همچو قبله نما از ته بلور از سینه ی لطیف دل همچو آهنش
جز من که راه عشق به تسلیم می روم با دست بسته هیچ شناگر شنا نکرد.
مستغنی از وصال توام با خیال تو...
به بوسه اى چه شود گر مرا دهان بندى؟
نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
با تعلق سجده ی درگاه حق مقبول نیست از دو عالم دست شستن این عبادت را وضوست
مدتی سجادهٔ تقوی به دوش انداختی چند روزی هم سبو بر دوش می باید کشید
سربلندان خرابات مغان کوچک دلند با بزرگی خم به سر جا می دهد پیمانه را
من نه آنَم که تراوش کند از من گِله ای...
هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز هم رشته شیرازه اوراق احسانیم ما
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟ آخر تو هم فُتاده و ما هم فتاده ایم!
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است می زند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند!
تلخ دارد زندگی بر ما دلِ خودکامِ ما...
زِ آرمیدن ما اضطراب می بارد...
غرض این است که غیری نکند در دل جای آنکه ما را به دلِ تنگ نگه می دارد...
به ابر امید دارد دانه تا زیر زمین باشد نظر بر عالم بالاست دائم خاکساران را
در رکاب باد چون برگ خزان افتاده ایم ...