به بوسه اى چه شود گر مرا دهان بندى؟
نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
با تعلق سجده ی درگاه حق مقبول نیست از دو عالم دست شستن این عبادت را وضوست
مدتی سجادهٔ تقوی به دوش انداختی چند روزی هم سبو بر دوش می باید کشید
سربلندان خرابات مغان کوچک دلند با بزرگی خم به سر جا می دهد پیمانه را
من نه آنَم که تراوش کند از من گِله ای...
هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز هم رشته شیرازه اوراق احسانیم ما
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟ آخر تو هم فُتاده و ما هم فتاده ایم!
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است می زند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند!
تلخ دارد زندگی بر ما دلِ خودکامِ ما...
زِ آرمیدن ما اضطراب می بارد...
غرض این است که غیری نکند در دل جای آنکه ما را به دلِ تنگ نگه می دارد...
به ابر امید دارد دانه تا زیر زمین باشد نظر بر عالم بالاست دائم خاکساران را
در رکاب باد چون برگ خزان افتاده ایم ...
گر نخواهی کام خود را تلخ،خوش گفتار باش...
چون خروس بی محل بر تیغ می مالد گلو هر که در بزم بزرگان حرف بیجا می زند
مقصود ما زخوردن می نیست بی غمی از تشنگان گریه مستانه ایم ما
جدایی زهرِ خود را اندک اندک می کند ظاهر...
ز خود هر کس که پا بیرون گذارد رهنما گردد...
نیست کبر و سرکشی در طینتِ روشندلان پرتو خورشید پیشِ خاص و عام افتد به خاک!
چشمی که با خیال تو در خواب ناز بود از مژده ی وصال، پریدن گرفت باز
سر بی مغز ز عمامه نگردد پر مغز این نه عیبی است که پوشیده به سرپوش شود
قمار عشق ندارد ندامت از دنبال بباز هر دو جهان را درین قمار و برو
یک دل، حواس جمع مرا تار و مار کرد زلف شکسته تو به صد دل چه می کند