نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت..
صبر را عاجز کند دردی که بیش از طاقت است...
کسی کَز طاقِ دل افتاد ، از جا بر نمی خیزد..
دل را به زلف پُر چین، تسخیر می توان کرد این شیر را به مویی، زنجیر می توان کرد هر چند صد بیابان وحشی تر از غزالیم ما را به گوشه ی چشم، تسخیر می توان کرد
ما نبینیم کسی را که نبیند ما را ...
زندگانی به مُراد همه کس نتوان کرد
باده ی روشن شب آدینه می باید زدن....
گر گهر در آتش افتد،به که از قیمت فتد....
با زندگی خوشم، که بمیرم برای تو...️
دل بی عشق خراب می گردد آهسته آهسته ..
ما را ز شب وصل چه حاصل ؟ که تو از ناز تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده ست تبریزی
زمین گیر است جمعیت، فلک پیماست تنهایی..
کیست لب های تو را بیند و طامع نشود!؟
از حریصان نیست چیزی در جهان جز آه سرد...
کجا افتادی ای دُردانهٔ مقصود از دستم..؟
شبنم از دیدن خورشید نمی گردد سیر چشم صائب ز تماشای تو چون سیر شود؟! _تبریزی
سیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفت زود می مالَد فلک روی ستمگر را به خاک!
چو خورشید است پیدا راز عشق از سینه ی عاشق...
حسد در مردم نزدیک بیش از دور می باشد...
دلِ شبها بود گنجینه ی اسرار ، عاشق را...
عاشق از نیستی آبستنِ هستی گردد...
طبیبان درد بی درمان پَسندند به تاب عشق باید سوخت، تب چیست؟
زُلف کج بر چهره خوبان قیامت میکند.
گوشه چشم تو با ما نه چنان است که بود