شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
اتمام پاییز برای هیچ کداممان غیر منتظره نیست ما به رفت و آمد های منظم عادت کرده ایم... آنچه مارا می کشد رفتن های بدون بازگشت است! به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
رخت دلتنگی را درست به اندازهٔ آغوش تو دوخته اند... • ͡• - کتایون آتاکیشی زاده...
چشم هایت را ببند و هیچ چیز را باور نکن مردم اینجا با نگاه هایشان هم دروغ می گویند... به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
موهایم سفید شده است و چه کسی گفته است شروع زمستان از دی ماه است؟!• ͡• به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
مانند دریا غوغا بپا کن! برای همه مواج باش! اما ماهت را آرام در آغوش بکش • ͡• نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
هیچ دیواری در این دنیا نیست که محکم تر و قابل اعتماد تر از دیوار قلب کسی باشد که تو را با مهر در خود جای داده ست... تکیه کن ، پشتت را خالی نمیکند! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
هزاران قانون فیزیک را یاد میگیریم و هیچ جا قانون احترام به احساسات دیگران تدریس نمی شود...و معادله های مختلف ریاضی را برای پیدا کردن مجهول ها حل میکنیم اما در پیدا کردن خودمان ناتوانیم... ایراداتی به این نظام آموزشی وارد است...به این نظام زندگانی! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
در خفا پیر می شویم حرف هایمان را آنقدر در سینه حبس می کنیم که روح و جسممان را تجزیه می کند اما به زبان نمی آوریم مبادا با همان ها دارمان بزنند... در هر دو صورت... مهم نیست. مرگ حق است! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تو بینا ترین نابینای این شهری...! تمام شهر می دانند من دلداده ی تو ام تو اما همه چیز را می بینی الا تلاش های من برای وصال تو... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
همین زیباست...من از غفلت تو برای فدایت شدن استفاده می کنم! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بین خودمان بماند... بعد از تو هیچ دلبستگی به این خاک ندارم امازنده ام تا بایستم جلوی آزار و اذیت های دیگرانبرای در امان ماندن تو! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
کسی از ایستادن بدون چتر زیر باران نمی میرد! مرگ لحظه ای می رسد که پرستاری نباشد هنگام بیماری با قربان صدقه رفتن ، تیمار داری ات را بکند... انسان همیشه از تنهایی جان می دهد! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
باران ، عطر تن زمین را بر می انگیزد و پاک می کند تنها یادگاری بازمانده از تو را رد پاهایی تکرار نشدنی... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پرده های اینجا را حتی نسیم جا به جا نمیکند...خوب هوایم را دارند اجزای این خانه می دانند پنجره ای که تصویر تو را قاب نگرفته باشد تماشا ندارد! • ͡•به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
در هوای آلوده به نبودنتنفسی بالا نمی آید! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
روزهای تلخ گذشته را تکرار می کنیم مبادا تغییرات برایمان لحظه های بدتری را رغم بزنند و بهمان نسازند! با اینکه ممکن است تغییرات ، روز بهتری برایمان بسازند اما ما انسان های فرار از جنگ های پیش از وقوع ایم!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اشک می شوی چشمانم را پر می کنی روی گونه ام می لغزی جاری می شوی به لحظات زندگی ام می ریزی رویاهایم را آب می بَرد...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اوایل فکر میکردم در من گم شده ایو اگر پیدایت کنم به تو خواهم رسید و دلم آرام خواهد گرفت اما اکنون میفهمم تو در من حل شده ایعشق تو تمام من است و من از دیدار اول ، در وصال تو ام! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
افتاده ایم رو مدار روزمرگی حول محور غم های گذشته و اضطراب آینده هرروز را تکراری سپری می کنیم!صبح هایمان با صدای آزار دهنده زنگ ساعت آغاز و شب هایمان با شنیدن صدای تَرَک های قلبمان به پایان می رسد! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
رفتنت حقیقتی بود تلخ تر از قهوه که هرروز صبح با دیدن جای خالی ات آن را سر می کشم...به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
خسته ایم خسته تر از یک عمر بیداری ، و روحی که برخلاف جسم به خواب نمی رفت...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دست هایم را دورِ نداشته هایم حلقه میکنم مبادا همین خیال آسوده را از من بگیرید... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
مهر با رفتنت شروع شد آبان با نبودنت طی...برای آذر در این خانه را باز میگذارم چمدانت را پایین پله ها بگذار خودم برایت تا خانه می آورم • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز هم به مثال خرمالوی این فصل... برای یک نفر با قرار های عاشقانه اش شیرین استبرای دیگری روزهایی است کوتاه و شب هایی که چندین بار خاطرات او را می میرانند و زنده می کنند ، با طعم گس! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من جای تو هم سختی ها و خستگی ها را به قلب می کشم...نگذار لبخندت خشک شود میان صفحه های روزگار... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من برای رهایی از روزهای تلخ و تکراری به دیدار تو چنگ میزنم... حتی اگر تنها تو را بتوان در خواب دید! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دریا نازِ ماه را می خرد من نازِ عکس های تو را... • ͡• نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بیهوده دل به دریا زدی قایقغریق ، نجات نمی یابد...
ذهنم شلوغ است!من میان تصمیم های اشتباهم ، اضطرابِ آینده ام، بلاتکلیفی و افکار منفی ام غرق شده ام و خفگی در خشکی عجب دردی است! که هیچ کس نه می داند نفسِ زنده بودن از سینه ام بر نمی آید، نه می فهمد چگونه دست و پا زده ام تا خود را از باتلاق ذهنم بیرون بکشمو نه می تواند کمکم کند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
فال شب یلدای من ، باید وصال آغوش تو باشد.این یک قانون نانوشته ، برای ادامه حیات من است! یلدایت مبارک! به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز با تمام دلگیر بودنش با وجود مصیبت ها و دلتنگی هایی که مدام به رخمان کشید کنار تو آسان تر گذشت زمستان پیش رو هم،کنار تو گرما بخش خواهد بود آن یک دقیقه ی قبل از سحر های دلتنگیصرف آرزو کردن تو خواهد شدامشب چشمان من ، یک دقیقه بیشتر نم زده ی باران دلتنگی توست و من یک دقیقه بیشتر از همیشه دوستت دارم! یلدایت مبارک!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز فصل رفتن است...! پرنده ها ، شهر را ترک میکنندبرگ ، درخت را گرما ، قلب هارا و تو مرا.. نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
قلبمان را به امانت پیچیده بودیم میان برگ های بهاری..بی گمان از اینکه آن ها هم روزی خشک می شوند...و در پاییز فرشی می شوند زیر پای دلبر ما ، و دلدار دیگری...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پای سکوت شب را به میان نکش! اگر تمام دنیا هم آرام باشد اما تو نباشی در سر من غوغاست خواب غیرممکن! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
باز چه کسی؟! کجای این شهر قصد رفتن کرده است؟! که آسمان این چنین به حال عشق از دست رفته شان چندین شبانه روز ، پی در پی می بارد...؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز برای ما اشک هایی بود که حتی در خفا هم سرکوب کرده ایم پاییز یک لباس بافتنی بود که آستین هایش را تا نک انگشت هایمان کشیده ایم به دیوار خنک کنار پنجره ای بی منظره تکیه داده ایم و حرکت بخار چای تازه دم داخل لیوان را در سرمای هوا دنبال کرده ایم... ما پاییز را در حصار خیالاتمان به بند کشیده ایم وگرنه آنچه میگذرد شبیه هر فصلی هست الا پاییز... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
شب ها تا صبح جای خالی ات می نشیند روی آن صندلی چوبی کنار پنجره و سازِ حسرتِ با تو بودن را می نوازد...و روز ها صدایش گم میشود میان همهمه مردمی که سعی میکنند مرا از تنهایی در بیاورند...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
با ژاکتی که برایم بافته ای ، پاییز را در آغوش کشیده ام... تمام این فصل بوی تو را میدهد... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
چند بار گفتم دلِ شکسته تان را سر راه نگذارید...؟! می آییم سمتتان آرامتان کنیم ، روحمان خراشیده می شود... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دلم صدایی میخواهد آغشته به بوی خاکِ باران خورده و تصویری از انعکاس هلال ماه ، آن بازمانده ی شب های طولانیدر قطرات روی شیشه... و هوایی که تو را تداعی میکند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بهار میشوم ..شاید آنکه با سرمای نگاهم از من کوچ کرد با گرمای قلبم به من بازگردد...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
عشقِ دریا به ماه ستودنی است...که با وجود وصال ناممکنشان هرشب ماه را در آغوش میکشد... • ͡• نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
سرمای پاییز برای گرم کردن دستانش ، در جیب پالتوی توست... و رنگارنگ بودن این فصل برای ست کردن لباس هایتان است...اگر کمی رمانتیک بودن را چاشنی این روز ها کنید...می بینید پاییز آنقدر ها هم تلخ نیست نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
مَردم از دیدنِ منِ بدون تو وحشت دارند...از دیدن مَردی که قسم خورده بود با رفتنت بمیرد ، و مُرد اما خاک نشد!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اگه بغض تو گلومون جون گرفت و ریشه ش رو از خاطرات گذشته برد تو حال و هوای الانمون و افتاد به جون نفس های تازه کشیدمون و محو شد تصویر رو به رومون موقع حرف زدن های جدی مون و نتونستیم حتی از حس دوست داشتنِ خودمون هم دفاع کنیم ، تکلیف اونی که نمیتونیم نگهش داریم چیه؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
ترانه ای هستی سروده نشده...اشکی هستی در پشت حصار پلک هایم...و نفسی که حبس میشود...اینگونه در تمام من زندانی شده ای...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
مرور بعضی خاطرات مثل ضربه زدن به چاقو ای که تا دسته تو سینه ات فرو رفته...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
به باریکه نوری که از میان ابر ها می تابد می گویند \ایماض\...تو همان ایماض روزگار منی... در میان تمام غم ها و تنهایی های من ، برآورده شده ای... نویسنده : کتایون آتاکیشی زاده...
آدم های تنها ناراحت نمیشن اما خوش حال هم نمیشن کسی زمینشون نمیزنه کسی هم دستی برای بلند شدن به سمتشون دراز نمیکنه کسی دلیل گریه شون نیستدر عین حال کسی رو هم برای خندیدن کنارش ندارن...هرچقدر فکر میکنم میبینم تنها بودن یعنی تجربه نکردن...تجربه نکردن هم... رابطه مستقیم داره با زندگی نکردن! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من از زندگیبرآورده شدن روحیات ، اخلاق و مهربانی های انسان درون آینه را می خواهم در کالبد انسان دیگری که دوستش دارم • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...