چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
«صبح»دیگر منتظر کسی نیستمخورشید را بکشاند پشت پنجرهپرده را جمعمیز صبحانه را آبستننان تست را با شعله ی بنفش گرمصبح را بنشاند روی صندلیو یکی شدن کره و مربا را با کارد تماشا کندو خودش در راس مثلث بنشیندنگاهش را گره بزندبه بند دلمو آخر در جفت گیری نگاهش اسیر شومدیگر منتظر کسی نیستم.......