من درون خویش طغیان میکنم؛ زندگی آرام است. من مدام فریاد میزنم؛ زندگی سکوت میکند. درد تا مغز استخوانم تیر میکشد. زندگی با خنده ای بر لب سیگار میکشد، و دودش به چشم من میرود. او چقدر خونسرد است؛ و من خون گرمم را بر پیشانی او میمالم، تا دشواری...