هرکه خود را کم ز ما می داند، از ما بهتر است...
من به امّیدِ وفاىِ تو به دام افتادم ورنه با سلسله ى زلف چه کار است مرا؟
گنهی بدتر از این نیست که آدم شده ایم...
امروز چه کردیم که فردا چه توان کرد؟
مشکل فتاده با یار کارم چو صبح و خورشید با او نمی توان بود! بی او نمی توان زیست
سر به سر، طومار زلفت، شرح احوال من است مو به مو فهمیده ام این مصرع پیچیده را..
انتقام عالمی از خویشتن می خواستم...