از کوی تو با لشکری از شوق گذشتم سربازی ازاین خیل،کنون همسفرم نیست
مارا به دست های غم خود سپرد و رفت هرگز کسی، چنین کَرَم از یار خود ندید
میل نابودی خود کرده ام ار لطف کنی تیری از هر مژه ات رابفرستی تو به جنگ
مرحمت فرموده یک شب در خیالم پای نه خانه ی ویرانه از نزدیک دیدن، دیدنیست
وقت رفتن نگهت سوخت دل و جان مرا جسم بی جان شده را نیست روا باز کُشی
من و انتظار هرشب که ببینمت بر این در تو و هر دمی بهانه که گریزی از نگاهم
روسری برداشتی یک روز و اکنون سالهاست شهر از گل خالی و از عطرموی تو پر است
باران گرفت و یاد تو را زنده کرد باز این دردهای کهنه من نم کشید ه اند
میرسد هفتاد پشت ما به مجنون بی گمان در ره دیوانگی پیشی گرفتیم از پدر
عشق شیرین من ای قصه مهتاب وپلنگ یونسم یونس در مانده ی در کام نهنگ شهد شیرین لبت نوش لبان دگریست و نصیبِ من ودل تلخ تراز زهر شرنگ میل نابودی خود کرده ام ار لطف کنی تیری از هرمژه ات رابفرستی تو به جنگ خسته ام،خسته تر ازآن که...
یک آسمان بی ستاره شدم در نبود تو تا چشم کار میکند اینجا شب است وشب