چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
از سر زلف تو پیداست که سر می خواهی از پریشانی یک شهر خبر می خواهی عشق میدان جنون است، نه پس کوچه عقل دل دیوانه مهیاست اگر می خواهی هستی ام عزت و آزادگی ام بود، که رفت از تهیدستی یک سرو ثمر می خواهی؟ شاخه خویش شکستم که عصایت باشم تو ولی، از من افتاده تبر می خواهی عطر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفته ست زلف وا کرده ای و شانه به سر می خواهی مصلحت نیست که از پرده برون افتد رازمصلحت نیست که از هر که نظر می خواهی وصف تو...