پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
موضوع : دفترچه خاطرات🌿📖------------------------------------------------ در حال رفتن به مدرسه مردی که تمام صورتش را پوشانده بود به سمتم آمد ، چیزی را زیر لب زمزمه کرد و من آرام چشمانم را بستم.مرد زیر لب زمزمه میکرد :تو دفترچه خاطراتتو توی خونه من جا گذاشتیمن بعد از باز کردن چشمانم در خانه ای در وسط جنگل راها شده بودم .موسیقی با صدای بلند در حال پخش شدن بود مه همه جا را پوشانده بود ، صدای باران که به بام خانه برخورد میکرد ...