ای بی تو دله تنگم بازیچه ی طوفانها چشمانه تب آلودم باریکه ی بارانها
مجنونه بیابانها افسانه ی مهجوریست لیلای من اینک من مجنونه خیابانهام آویخته ی دردم آمیخته ی مردم تا گم شوم از خود گم در جمع پریشانها
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد که از دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
با این تپشه جاری تمثیله من است آری این بارش رگباری بر شیشه ی دکانها
با زمزمه ای غم بار تکرار من است انگار تنهاییه فواره در خالیه میدانها دریاب مرا ای دوست ای دست رهاننده تا تخته برم بیرون از ورطه ی طوفانها , از ورطه ی طوفانها
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد که از دست بخواهد شد پایاب شکیبایی