ای بی تو دله تنگم بازیچه ی طوفانها چشمانه تب آلودم باریکه ی بارانها مجنونه بیابانها افسانه ی مهجوریست لیلای من اینک من مجنونه خیابانهام آویخته ی دردم آمیخته ی مردم تا گم شوم از خود گم در جمع پریشانها مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد که از...
دشتها نام تو را میگویند کوه ها شعر مرا میخوانند کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند در من این جلوه ی اندوه ز چیست در تو این قصه ی پر هیز که چه در من این شعله ی عصیان نیاز در...