تو میروی و دیده ی من مانده به راهت ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت ای روشنی دیده سفر کردی و دارم از اشک روان آینه ای بر سر راهت آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم بال و پر پرواز به خورشید نگاهت آیینه ی بخت سیه...
ببارد امشب بگو ببارد امشب بشوید از رخ غبار این کوچه باغ ها را که در زلالش سحر بجوید ز بی کران ها حضور ما را که در زلالش سحر بجوید ز بی کران ها حضور ما را به جست و جوی کرانه هایی که راه برگشت از آن ندانیم...
سفر نمیروم دگر تو را ندارم آنقدر ز ما فقط رهیست که مانده پشت سر ببر مرا ز خاطرت نرفت اگر ای از من بی خبر چرا میکشد مرا تو نشسته ای کجای ماجرا من چنان گریه میکنم که خدا بغل کند مگر مرا عمر همه لحظه ی وداع است...
به جز تنت مبادا شقایقی ببویم تو هدیه کن دلی یا رمق به جست و جویم تو بهترین فریبی که از زمانه خوردم تو آخرین کلامی که تا ترانه بردم به جز تنت مبادا شقایقی ببویم تو هدیه کن دلی یا رمق به جست و جویم تو بهترین فریبی که...