نمیگنجد چرا در باور من همین تقدیر تلخه بی تو بودن تو را هر لحظه میبینم به رویا تمامه من شده از تو سرودن ندارد تاب این رنجو جدایی شکسته از غمت بالو پر من چنان مرداب پیرم خشکو تشنه تو هستی ساقه ی نیلوفر من به باد داده ای...
هر اول روز ای جان صد بار در گفتنو خاموشی ای یار سلام علیک از جان همه قدوسی وز تن همه سالوسی وز گل همه جباری وز خار من ترکمو سرمستم ترکانه سلح بستم در ده شدمو گفتم سالار دلدار صد بار وان لحظه که در غارم با یار سلام...
گیر منو مراد من درد منو دوایه من فاش بگفتم این سخن شمسه منو خدایه من برق اگر هزار سال چرخ زند به شرقو غرب از تو نشان کی آورد شمسه منو خدایه من من پیر فنا بودم جوانم کردی من مرده بودم تو زندگانم کردی من پیر فنا بودم...
هی باز چیه اینقده غرور و هی ناز چیه وای قلبه منو درد تو این همه آواز چیه هی داد نزن بسه دیگه دلمو خون نکن نه از دله خود منه دیوونه رو بیرون نکن ببین تویه تهرون نزدیک پیچ شمرون بازم اگه منو دیدی یهو رو برنگردون تویه تهرون...
پشته پرچینت اگر بحث اگر مهمانیست پشته پرچین من سو همه اش ویرانیست انفرادی شده سلول به سلول تنم خود من در خود من در خود من زندانی شعر آنیست که دور لب تو میگردد لذت خوبیست که در لب خوانیست دوستت دارم اگر عشق به آن سختیهاست دوستم داشته...
نگاه تو میکشتم به هر کران میکشتم خمار چشم تو مرا چه بی امان میکشتم نوای پر شور مرا دلیله جانانه تویی به وقت سرمستیه من هوای میخانه تویی اگر ز خوابم گذری به سان رویا چه شوم پرم کنی از نفسی شبیه دریا چه شوم عزیز و دردانه تویی...
ای جانه جانه جانم تو جانه جانه جانی بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی من مستو بیقرارم تو علت همانی ای عشقه بی نهایت تو جانی و جهانی ای جانه جانه جانم تو جانه جانه جانی پر کن تو جام من را از باده ی جوانی...
قدم زنان روانه ام همیشه در مسیر تو بدونه تو کجا رود کسی که شد اسیر تو هر آنچه در اتاق هستو نیست گوش میشود به گوش جان که میرسد صدای چون حریر تو قرار آسمانیم به خانه میکشانیم پر است خلوته من از حضور بی نظیر تو قرار آسمانیم...
تنها مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن ماییمو موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن تو صبر کن وفا کن خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن برو جفا کن ای...
جان به لبو خون به جگر آتشه عشقه تو دگر هوشو حواس از سر من برده مهر خموشی به لبم خورده , هوش هواس از سر من برده مهر خموشی به لبم خورده داد تویی گوش منم زخم خورم دم نزنم تا تو طبیبه دله بیمار شی تب بکن تا...
می کم نکن امشب به خاک افتاده ام ماه من پیدا شده بهرش هلاک افتاده ام با جام دیگر مستی ام را تازه کن حاله خوبم را به مستی در جهان آوازه کن مستو هلاکم من شاخه ی تاکم من در طلب روی تو سجده به خاکم من مستو هلاکم...
کاش مرا نظر کنی که از تو به جان رسیده ام من به حقیقته تو در هر دو جهان رسیده ام کاش مرا نظر کنی رویت ماهم آرزوست دل پس حشو بی کسی پشت و پناهم آرزوست من به کجا سفر کنم در پی تو خزان شدم سوخت مرا آتش...