منو سرمای این فصل و یه فنجون قهوه روی میز یه برگ کاغذ واسه دردام یه مشت شعر خیال انگیز نفهمیدم چیشد از کی شدم دیوونه ی چشمات شبها شد مونسم فکرت روزا انگیزه شد دستات منو این قهوه ی تلخ و یه مشت سیگار سوزونده داره کر میشه احساسم...
چرا با ناز و افسون و لبخندی به جانم شعله افکندی مرا دیوانه کردی امشب که با ناله غم از هر دیده میبارد دلم در سینه مینالد مرا دیوانه کردی اشکی که ریزد ز دیده ی من آهی که خیزد ز سینه ی من رنگ تمنا ندارد تو آن گل...