یک فصل تازه پیش رو دارم یک فصل بی تو فصل بی خورشید باید به این تنهایی عادت کرد این قطب تاریک پس از امید این قصه ای که شروع کردی ای کاش که پایان خوبی داشت تنهاییام چندین برابر شد دستات توو خاکم بذر غربت کاشت مست چشات بودم...
بانوی مهتاب و شراب و شعر پلی بزن از من به شیدایی این آرزو بی منطقه اما چاره نداره درد تنهایی من تازه می فهمم برای چی دل میزنه پروانه به آتیش با یاد تو تا صبح بیدارم هر شب میشم دیوونه تر از پیش من از تو میسوزم ولی...