سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
اتفاقی دیدمت!رنگ لباست هنوز رنگهای مورد علاقه ام بود،سخت نگیر جانم! آنطور که دلت میخواهد زندگی کن...من دیگر حتی آن لباسها را با این رنگها دوست ندارم!می توانستم از آئینه ی جلوی ماشین رفتنت را تماشا کنم، اما...نه شاد بودم از دیدنت ، نه غمگین!لحظه ای به فکر فرو رفتماشتباه نکن به خودم فکر می کردم...به اینکه از کِی آدمِ دیگری شده ام!!!راستی! کتونی هایت را خیلی دوست داشتم با همان مارک همیشگی......