پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
.از سر من شور تو هیچ نیاید برون... ️️️...
مشکلْ خیال روی تو از دل به در شود ای...
تو را که گفت که من بى تو می توانم بود؟ ای...
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟ کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟ بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟ به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟ هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟ خون من ریزی و چشم تو روا می دارد بوسه ای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟ شهریان را به غریبان نظری باشد و من دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟ من و زلف تو قرینیم به سرگردانی من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟ دیگران ...
گفتى: بسنده کن به خیالى ز وصل ماما را بغیر ازین سخنى در خیال نیست ای...
مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقادترسا محمدی شد و عاشق... همان که هست ای...
بیا، که مِهر تو غایب نمی شود زِ بَرِ ما... ای عجل لولیک الفرج...
گفته بودی که به فریاد تو روزی برسمکی به فریاد رسی ای همه فریاد ز تو ای...