چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
نه شعر برای گفتن نه تاب سخن دارمنه صدای گریه دارم به هوای آن ببارمآمد آن طبیب دردم تر کرد لبش لبانمفوار از دلم زد شعر از او شد کلام ام...
عشقم را هوس خواندی و رفتیدلم را در قفس راندی و رفتیبرای من هوایی غیر تو نیستتو غم در سینه بنشاندیو رفتی...
بگو در شب تاریک دلم مرد استبگو دل گشاده به آه و درد استنگو کاسه صبرم شده لبریز بگو گرمای امید در شب سرد استآتشی ست در دل می سوزد بی قراربگو که این دل تا به کی در به در استنگو برگشت من آمدن توستبگو این بار مرگت صد در صد است...