نه شعر برای گفتن نه تاب سخن دارم نه صدای گریه دارم به هوای آن ببارم آمد آن طبیب دردم تر کرد لبش لبانم فوار از دلم زد شعر از او شد کلام ام
عشقم را هوس خواندی و رفتی دلم را در قفس راندی و رفتی برای من هوایی غیر تو نیست تو غم در سینه بنشاندیو رفتی
بگو در شب تاریک دلم مرد است بگو دل گشاده به آه و درد است نگو کاسه صبرم شده لبریز بگو گرمای امید در شب سرد است آتشی ست در دل می سوزد بی قرار بگو که این دل تا به کی در به در است نگو برگشت من آمدن...