چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند .حلاج برسفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد .جذامیان گفتند : دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسندحلاج گفت: آنها روزه اند و برخاست.غروب، هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما.شاگردان گفتند : استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی.حلاج گفت : ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم ...!!آن شب که دلی بود به میخانه نشستیمآن توبه صدساله به پیمانه شکستیم...