نشسته بودم روبروش و به زُلفای فِرفِریش نگا میکردم بهش گفتم : میدونی چرا یوز پلنگا گوشه ی چشمشون یه خط سیاهه که بهش میگن خط اشک؟ دستشو انداخت تو فِرِ موهاش ... پیچش داد و گفت نه ! چِشَمو از موهاش سُر دادم رو چِشاش و گفتم : وقتی...