پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عبید زاکانی چهار پسر داشت و در آخر عمر پیر و دست تنگ شد، ولی هیچ یک از پسرانش اعتنایی به شأن و مرتبه او نداشت و کمکی به او نمی کرد. روزی تدبیری اندیشید و یک یک پسران را پیش خود خواند و در خفا به آنها گفت: من خاطر تو را از دیگر برادرانت بیشتر می خواهم، وصیتی دارم که نمی خواهم به برادرانت بگویی و آن وصیت این است که در زیر این قسمت که نشسته ام خمره ای پنهان کرده ام که مملو از سیم و زر است، بعد از مردن من بدون اطلاع برادرانت آن را از زیر زمین درآور و...
دوستش می خورد و می خوابید اما او پله های ترقی را یکی یکی و با زحمت بالا می رفت، به جایی رسید که دیگر بالا رفتن از پله ها براش ممکن نبود، ناگهان صدای دوستش را از آن بالا بالاها شنید:«دیدی آسانسور ترقی هم وجود دارد؟»...