زدی عینک به پیشانی، به رویِ بافه یِ مویت نگو حیفت میاید که نبینم چشم و ابرویت دوباره پشتِ فرمان می نشینی و چه می آید به تو ماشینِ همرنگِ لبانِ آلبالویت نه بنزین، بلکه در باکت شرابِ ناب می ریزی برای عشوه رفتن هایِ این سو تا به آن...