سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
زدی عینک به پیشانی، به رویِ بافه یِ مویتنگو حیفت میاید که نبینم چشم و ابرویتدوباره پشتِ فرمان می نشینی و چه می آیدبه تو ماشینِ همرنگِ لبانِ آلبالویتنه بنزین، بلکه در باکت شرابِ ناب می ریزیبرای عشوه رفتن هایِ این سو تا به آن سویتبه خوابش هم نمی دیده چنین نرمینه بستانیکمربندی که جا خوش کرده رویِ باغِ لیمویتولیِ عصر، صبحش خلوت و ساکت ولی عصرشترافیک است از وقتی میایی با هیاهویتدر آیینه بغل، من را بغ...