جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
شام تباهیدر کلبهٔ بی رونق ما نیست صفاییجز غصّه نمانده ست به دل شور و نواییاز عشق نشد قسمت من جز غم و حسرتدنیا نکند با دل پژمرده وفاییدر بازی تردید و یقین عمر گران رفتمویم به سپیدی زد و رویم به سیاهیاز بخت بدم گشت گدا معتبر آخرشد مُدّعی مَسند والای خدایییک زندگی پوچ و پُر از دغدغه و ترسزندانی خویشیم و به دنبال رهاییمحصول هوس رانی و عشقیم و به اجبارآییم در این پهنهٔ مرموز چراییرنگ رُخ تو فاش کُنَد سِرِّ درونت...