پنجشنبه , ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
کافه چی! در رگِ قلیانِ من انگور بریزبر سرش آتشِ خونخواهیِ تیمور بریزشبِ جشن است بگو تا همه بشکن بزنندبشکن اندوهِ زغال و به دلش نور بریزمنویِ رقص ببر هرکسی از راه آمدرویِ هر تخت نُتِ تمبک و سنتور بریزجایِ نعناع و هلو، طعمِ لبِ یار بدهبوسه یِ تلخی از آن دلبرِ مغرور بریزقهوه یِ تُرک تر از چشمِ بلایش برسانتهِ فنجانِ مرا فالِ شر و شور بریزشاه ماهیِ قشنگی سرِ آن میز آمدحجله برپا کن و بر رویِ سرش تور بریزچه بهشتی شده ...