سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
حبیب آقا نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ برلب گذاشته و کلاهِ کج بر سر ؛ نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین می داند چیست !اما صدیقه خانم که مریض شد، شب ها کار می کرد و صبح ها به کارِ خانه می رسید ، در چشمانش خستگی فریاد می زد ، خواب یک آرزو بود. اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف بروز نمی داد ...حبیب آقا عشق را معنا می کرد ، نمایش نمی داد !...