حبیب آقا نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ برلب گذاشته و کلاهِ کج بر سر ؛ نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین می داند چیست ! اما صدیقه خانم که مریض شد، شب ها کار می کرد و صبح ها...