متن کافه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات کافه
حالم بد است
از این عصرهای بی حوصله
وقتی حضور سبزت را
در هیچ کافه ای
نمی شود لمس کرد
و باید به ناچار
خیال شیرین آمدنت را
بر تن دلتنگی هایم ببافم
و فراموش کنم
که نیستی و
ندارمت
مجیدرفیع زاد
شیمبورسکا
راست می گوید
«هیچ چیز تغییر نکرده است
فقط تعداد آدم ها بیشتر شده است»
در کنارِ روتوش
و سندرومِ زبانِ بی قرار،
این روزها
کافه ی خودآگاهی را
با دودِ سیگارِ «به جهنّم» پُرکردن،
یک ارزشِ روشن به حساب می آید.
«آرمان پرناک»
هر روز عصر
به امید در آغوش گرفتن دست هایت
قهوه را بهانه می کنم
و میان دنج ترین کافه ی شهر
قدم های فاصله ات را می شمارم
اما افسوس
همیشه فنجانم را تلخ سر می کشم
و دست هایم
انتظار را ملاقات می کنند
مجید رفیع زاد
طبق روال هر روز که کارام تموم شد میزو مرتب کردم ، وسایلامو جمع کردمو هدفونمو برداشتم تا به سمت خونه برم اما آسمون امروز حالِ عجیبی داشت، تصمیم گرفتم پیاده روی کنم؛
زیاد تصمیمای این شکلی میگرفتم، بی هوا و بدون اینکه مقصدو مشخص کنم مدت زمانی رو پیاده...
در هر کافه و رستوران رویاهام را گرد کردم
از شهر به شهر رفتم، به هر نوک و کنار پرسیدم
تا با خیره چشمانی که گفتی که عاشق چایی و قهوه ام
برای پیدا کردنت تمام مرزها را گذر کردم
در هر لحظه امیدوار بودم که تو را بیابم
با...
مرده ای در تحرّڪم انگار
حسرت گور در دلم مانده
دیگر از زندگی شدم ،،،ارضاء
جای چنگش به گُرده ام مانده
مثل دیوانه ها شدم ،،، انگار
با خودم حرف می زنم گاهی
اینهمه اسم توی گوشی تو
تا بفهمی چقدر تنهایی
کافه ای دنج ...شهرک ولیعصر
ساعتِ پنج ونیم...
❤️🥀
اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم کافه ها به چه کار می آیند؟
و اگر نتوانم بی هدف با تو پرسه بزنم
خیابان ها به چه کار می آیند؟
و اگر نتوانم بی هراس نامت را در گلو بگردانم کلمات به چه کار می آیند؟
و اگر نتوانم فریاد...
دوباره به کافه ای رفتیم،
نشستی و گفتی:
- من قهوه می خواهم، تو چه؟
گفتم: می شود من، تو را بخواهم!
شعر: وریا امین
ترجمه: زانا کوردستانی
بعد از تو ...
می توان به همان خیابان رفت
به همان کافه همان میز
و همان قهوه را سفارش داد
اما چه کسی می تواند
اسمم را مثل تو صدا بزند؟؟
وقتی که دلتنگ می شوم
خودم را مهمان می کنم
به کافه ای در شهر
اما خالی از عشق
قهوه ای تلخ بر روی میز خاطره ها
می نوشم به عشق آرزوهای محال
و باز دلتنگ تر از همیشه
مهمان می کنم خودم را
به خیابانی که سنگ فرش آن...
جمعه ها
مشتاق یک نفسم از تو
لمس حضورت
و کافه ای برای سخن گفتن دست هایمان
حواسم پرت موسیقی صدایت شود
و پرت نگاهی سرشار از نور عشق
بیا که در کنارت
همین حواس پرتی هاست
که تمام دلتنگی غروب جمعه را
ریشه کن می کند
مجید رفیع زاد
هروقت حس کردی
حالت میزون نیست
خودت به دادش برس،
یه قهوه تو یه کافه دنج
خودت رو مهمون کن
به خودت حرفای قشنگ بزن.
حواست باشه این وسط ها
یه دل هست که تو صاحبشی،
نذار فکر کنه فراموشش کردی
بخند، خنده هات قشنگن....
فائزه حیدری
مثلا یه نفر باشه باهاش درد و دل کنی،باهاش کافه بری،کنار خیابون یا پیاده رو،رو جدول بشینی باهم ساندویچ بخورین،پایه ی دیوونه بازی های همدیگه باشین،وسط پیاده رو توی شلوغی جوری باهم قدم بزنین که انگار جز شما دوتا هیچکس توی اون پیاده رو یا حتی توی شهر نیست،باهاش تفریح...
از فالگیر شهر خبرت را بگیرم
یا از همان کافه ای که می رفتیم
نمی دانم ، از شال گردن مورد علاقه ات
و از ماه تولدت
حتی از ماه شب
فکرکنم ابرها بدانند
شاید هم،از بستنی نسکافه ای که دوست داشتی
سراغت را از کجا بگیرم؟!
من بی تو...