جمعه , ۲۰ مهر ۱۴۰۳
حالم بد استاز این عصرهای بی حوصلهوقتی حضور سبزت رادر هیچ کافه اینمی شود لمس کردو باید به ناچارخیال شیرین آمدنت رابر تن دلتنگی هایم ببافمو فراموش کنمکه نیستی وندارمتمجیدرفیع زاد...
انتظار یعنی نگاه خسته ی مردی در گوشه ی کافه، با فنجان قهوه ای سرد و شعری ناتمام که به نقطه ی نامعلومی خیره مانده است...
شیمبورسکاراست می گوید«هیچ چیز تغییر نکرده استفقط تعداد آدم ها بیشتر شده است»در کنارِ روتوشو سندرومِ زبانِ بی قرار،این روزهاکافه ی خودآگاهی رابا دودِ سیگارِ «به جهنّم» پُرکردن،یک ارزشِ روشن به حساب می آید.«آرمان پرناک»...
در کافه سفارش من هیچ استتا وقتی ناب ترین ،باب ترین قهوه دنیا دارم...
هر روز عصربه امید در آغوش گرفتن دست هایتقهوه را بهانه می کنمو میان دنج ترین کافه ی شهرقدم های فاصله ات را می شمارماما افسوسهمیشه فنجانم را تلخ سر می کشمو دست هایمانتظار را ملاقات می کنندمجید رفیع زاد...
امشبمیز کافه ای کهدست هایمان را به هم رساندگل داد....
میدان ولیعصر و سر ضلع شمالییک کافه ی دنج و شبی آرام و خیالیکوپ شکلاتی و تب عشق من و تواین سردی و گرمی به تناقض شده عالیموسیقی و نورِ کم و نت های نگاهماین شاعر بیچاره شده حال به حالیآن روز گذشت و تو گذشتی و نماندیافسوس که ناممکن و نایاب و محالی!رفتی و از این خاطره ها دست کشیدیمن مانده ام و بی کسی و بی پر و بالیهر روز به یاد تو سر ضلع شمالییک قهوه ی تلخ و غم بدحالیِ فالیحالا شده پاییز و همان کافه ی خلوتمیدان ول...
طبق روال هر روز که کارام تموم شد میزو مرتب کردم ، وسایلامو جمع کردمو هدفونمو برداشتم تا به سمت خونه برم اما آسمون امروز حالِ عجیبی داشت، تصمیم گرفتم پیاده روی کنم؛ زیاد تصمیمای این شکلی میگرفتم، بی هوا و بدون اینکه مقصدو مشخص کنم مدت زمانی رو پیاده میرفتم.هم مسیر با عقربه های ساعت رفتم و رفتم تا به رو به رو نگاه کردم ، چشمام دوختم به میز و صندلی چوبی دنج کافه؛ خالی بود!نه خبری از صدای خنده بود نه بخار قهوه ای ،نه چشم های منتظر!به سختی سم...
در هر کافه و رستوران رویاهام را گرد کردماز شهر به شهر رفتم، به هر نوک و کنار پرسیدمتا با خیره چشمانی که گفتی که عاشق چایی و قهوه امبرای پیدا کردنت تمام مرزها را گذر کردمدر هر لحظه امیدوار بودم که تو را بیابمبا آرزویی در دل، به روی تو می نگرمتا یک روز، در یک کافه شیرازی با هم قرار بگذارم....
مرده ای در تحرّڪم انگارحسرت گور در دلم ماندهدیگر از زندگی شدم ،،،ارضاءجای چنگش به گُرده ام ماندهمثل دیوانه ها شدم ،،، انگاربا خودم حرف می زنم گاهیاینهمه اسم توی گوشی توتا بفهمی چقدر تنهاییکافه ای دنج ...شهرک ولیعصرساعتِ پنج ونیم /حوالیِ عصرڪافه ای ڪه چقدرکوچک بودشیڪ و نُقلی ولی شبیهِ قصرو صدایی ڪه مثل همیشه نبودعذر میخام خانم: چی میل دارین؟من ولی غرقه در گذشته ی دووورآی خانم ! باشمام ! مگه خوابین؟...
❤️🥀اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم کافه ها به چه کار می آیند؟و اگر نتوانم بی هدف با تو پرسه بزنمخیابان ها به چه کار می آیند؟و اگر نتوانم بی هراس نامت را در گلو بگردانم کلمات به چه کار می آیند؟و اگر نتوانم فریاد بزنم دوستت دارم دهانم به چه کار می آید ...!؟❤️ وحدت حضرت زاده...
دوباره به کافه ای رفتیم،نشستی و گفتی:- من قهوه می خواهم، تو چه؟گفتم: می شود من، تو را بخواهم!شعر: وریا امین ترجمه: زانا کوردستانی...
چه می توان کرد؟با قهوه ای که هرچه آن را هم می زنم غصه هایم در آن حل نمی شوداین روز ها به هر کافه ای که پا می گذارم،نبودنت پشت یک میز به انتظارم نشسته.......
بعد از تو ...می توان به همان خیابان رفت به همان کافه همان میز و همان قهوه را سفارش داد اما چه کسی می تواند اسمم را مثل تو صدا بزند؟؟...
اصطلاحاتی که بهتره وقتی میری کافه بدونی : ۱- اسموتی: نوشیدنی غلیظ از میوه های مختلف۲- کوکتل: آب میوه و آب گازدار(سودا)۳- آفوگادو : قهوه داغ روی بستنی۴- دتاکس: میوه ای که در آب نگهداری شده۵- پانچ: آب میوه گازدار و میوه۶- شیک: بستنی و شیر و خامه۷- فراپه: قهوه، شکر، آب با قالب های یخ۸- کرپ: موز، شکلات داخلِ نان نازک سرخ شده۹- پنینی: ساندویچ گریل مرغ یا گوشت۱۰- آلفردو: پاستاوسُس آلفرد( کره وخامه )۱۱- کاربونا: پاستا ر...
وقتی که دلتنگ می شومخودم را مهمان می کنمبه کافه ای در شهراما خالی از عشققهوه ای تلخ بر روی میز خاطره هامی نوشم به عشق آرزوهای محالو باز دلتنگ تر از همیشهمهمان می کنم خودم رابه خیابانی که سنگ فرش آنسراغ قدم هایت را می گیرندچه خوب بود می آمدیابرهای تیره می باریدندو باران مهمان ما می شدهمراه خاطره هاییاز جنس ماندنمجید رفیع زاد...
جمعه هامشتاق یک نفسم از تولمس حضورتو کافه ای برای سخن گفتن دست هایمانحواسم پرت موسیقی صدایت شودو پرت نگاهی سرشار از نور عشقبیا که در کنارتهمین حواس پرتی هاستکه تمام دلتنگی غروب جمعه راریشه کن می کندمجید رفیع زاد...
حالا تو هِی بشین و گریه کن ؛یا کل شب را زانوی غم بغل بگیر و به کسی فکر کن که رفته یا نیست!خدا خدا کن که بیاید یا برسانم به معشوقم!😏ماه رویی شبیه تو جز خنده نباید به لبش چیزی باشد....دختری شبیه تو باید آنقدر عاقل وفهمیده باشد که زندگی اش را با معشوقی که به دردش نمیخورد تباه نکند!آری ، آری کاملا میدانم عاشقی درد سرها دارد و به همین آسانی فراموشی میسر نیست!ولی آیا کسی که دوستت دارد تو را میگذارد به حال خودت یا فراموشت میکند؟😏یا اصلا میگذار...
هروقت حس کردیحالت میزون نیستخودت به دادش برس،یه قهوه تو یه کافه دنجخودت رو مهمون کنبه خودت حرفای قشنگ بزن.حواست باشه این وسط هایه دل هست که تو صاحبشی،نذار فکر کنه فراموشش کردیبخند، خنده هات قشنگن....فائزه حیدری...
تو می تونی ساعت ها بشینی وپشت سر من حرف بزنی،خیال بافی کنی،قضاوت کنی،بهم تهمت بزنی یا حتی فحش بدی...اما بهتره بدونی درست همون لحظه ای که تمام وجودت پر از کینه شده؛من توی بهترین کافه ی شهر نشستم ودارم بستنی وانیلی می خورمبا تزیین توت فرنگی!خوشمزه ست؛امتحان کن...
مثلا یه نفر باشه باهاش درد و دل کنی،باهاش کافه بری،کنار خیابون یا پیاده رو،رو جدول بشینی باهم ساندویچ بخورین،پایه ی دیوونه بازی های همدیگه باشین،وسط پیاده رو توی شلوغی جوری باهم قدم بزنین که انگار جز شما دوتا هیچکس توی اون پیاده رو یا حتی توی شهر نیست،باهاش تفریح کنی،باهاش خوش بگذرونی و و و...همه ی اینا قشنگه..خیلی هم قشنگه..اما!همه این کارارو خودت نمیتونی برای خودت انجام بدی؟؟؟.. میشه تنهایی به بهترین کافه رفت و لذت برد..میشه توو همون کافه تو...
از فالگیر شهر خبرت را بگیرمیا از همان کافه ای که می رفتیمنمی دانم ، از شال گردن مورد علاقه ات و از ماه تولدتحتی از ماه شبفکرکنم ابرها بدانندشاید هم،از بستنی نسکافه ای که دوست داشتیسراغت را از کجا بگیرم؟!من بی تو لالم ؛کورم ؛گممبیا که به دستانت احتیاج دارم.مهدیه باریکانی...
زندگی خوب ست وقتی در تقلای تو باشم!دوست دارم بی هوا ، غرق تماشای تو باشمیک مسافر ، رهسپارِ جاده های انتظارتبی خیال هر خیالی ، مست و رسوای تو باشمقهوه ی تلخی بنوشم با شکر خند لبانتخوب می شد کافه ی دنج غزل های تو باشمپشت مفهوم بلند عشق پنهان ، واژه واژهالتهاب رمز و رازِ هر معمای تو باشمرو کن از عاشق شدن سهمی اگر دارم بجز تبعشق یعنی آیه ای در شرح معنای تو باشممی نویسم بی بهانه تا بخوانی ، تا بمانیدوست دارم شاعر چشمان ...
بی تلاطم ، خالی از هر های و هویی کافه چیاز دلِ تنگت نمی خواهی بگویی کافه چی؟باز رقصِ دودِ سرگردانِ قلیان ، بی امانخسته از بغضِ نفسگیرِ گلویی کافه چیسینه مست از آتشی دیرینه و در آینهخیسِ غم با گونه ای تر روبرویی کافه چیقهوه ات سرریز و قدری هم غلیظ و روی میزباطنت درد و به ظاهر خنده رویی کافه چیکافه ات تاریک و شیک و کم کن این موزیک رامی برد افکارِ شومم را به سویی کافه چیپشتِ شیشه غرقِ اندیشه همیشه دیده ای؟نیست دیگر در...
بوی گل، بوی چمن،بوی شکفتن، یک طرف بوی تلخ قهوه ای در کافه با تو، یک طرف!...
کافه بود و من و تو، مهر به چشمان تو بودفال دلدادگی ام در دل فنجان تو بودچشم تو فرضیه جاذبه را ریخت بهمشاخه ی سیب دلم دست به دامان تو بودهوس بوسه ز رخسار تو افتاد به سرلب گزیدم که لبم آفت ایمان تو بودآنقَدَر مات به لبخند تو بودم، مُردمآنچنان غرق که جانم همه قربان تو بودشعر می خواندی و انگار اذان می گفتیبعد از آن، کافر احساس، مسلمان تو بودکافه بود و من و این بار تو جایت خالیستقهوه ای تلخ و نگاهی که پریشان تو بود...
شبیه جرعه ای از قهوه ی یخ کرده می مانیکه بعد از سال ها ماسیده باشد توی فنجانیهمان قدر آشنا اما همان اندازه هم مبهمکه از فنجان تو نوشیده باشم فال پنهانیتو را نوشیده ام فنجان به فنجان و نفهمیدمکه از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانینمی خواهم بماسد قهوه ی چشم ت ته شعریکه مدت هاست فال شاعرِ آن را نمی خوانیتو فنجان نگاهت را پر از شیر و شکر کن تاکمی شیرین شود این بیت تلخ و بغض طولانیکه می خواهم بنوشم کنج دنج کافه، فالم راهم...
دو نیم دور از هم تا ابد جدا دو نفر...همیشه زل زده به میز کافه ها دو نفر...قرارشان شده یک دم به صرف آه و نگاهچقدر تاب بیارند تا کجا دو نفر...؟چطور از دل هر کوچه پاک خواهد شدغروب های زمستان، دو ردّ پا ،دو نفر؟دو ابر باران زا زیر چتر هم خیس انددر این هوای گرفته چه بی هوا دو نفر_همیشه از خودشان بین گریه می پرسندچه چیز فاصله انداخت بین ما دو نفر؟!...
قامتش از جنس یک دیوار بودچشم هایش مست و آهو وار بودسرخوش از این لحظه ی دیدار بودمن هم از شوق حضورش بیقرارواژه هارا بر زبانش میکشیددست لای گیسوانش میکشیدداشت از جانم به جانش میکشیدعقل من دیگر نمی آید به کار...مثل او شاید ک در افسانه بودحالتش یک سوژه ی جانانه بوددست او وقتی که زیر چانه بوددوستش دارم چنین دیوانه وارکافه و باران خرد ریز ریزکافه چی چایی لیوانی بریزصورت شیرین و چشمانی عزیزبا وجودش قند میخواهم چکار؟...
پاییز "یار" میخواهد،خلوت کردن میخواهد،کافه گردی میخواهد...کافه...؟به گمانم چند قدمی از کافه ی همیشگی مان دور شده ام؛عقب گرد کرده و داخل کافه می شوم.میز کنار پنجره را برای نشستن انتخاب می کنم. پاییز است و ولیعصر مملو از دلبران دست در دست.اسپرسو سفارش می دهم و کتاب مورد علاقه ام را از کوله ای که روز آخر جا گذاشتی خارج می کنم.چشمم به دست نوشته ی روی جلدش میافتد:"تقدیم به تو که دلبر ترینی"چند صفحه جلو تر میروم،...
در همین پاییز تهران، زیر بارانی که نیستمی گرفتم آرزوی پوچ دستانی که نیست!می کشیدم هر طرف با خود خیال بودنشمی رسیدم پشت آن بن بست پنهانی که نیستگاه می بوسیدمش آنقدر تا مستش کنمگاه می بوئیدمش تا اوج پایانی که نیست!گاه هم می بردمش آنجا که شاعر می شدمانتهای آن خیابان... دور میدانی که نیستگوشه ی تاریک کافه، زیر آن نور عجیبرو به روی بیت های آن غزلخوانی که نیستمی نشستم پشت آن میزی که جرمم را نوشتخیره می ماندم به زندان دو ...
عصرانهدلم یک گوشه ی دنج دریک کافه میخواهدفقط من و تو.در ازدحام جمعیت این شهرفقط تورا ببینم,تو قهوه تعارف کنیمن غرق در قهوه ای چشمانتطعم خوش بودنت رابنوشم...
در کافه ی قرارمان صندلی خالی نبودنت را فریاد می زند...
یک کافه، دو دلبر ودو فنجان چایی آهنگ و سه تار و یک شب رؤ یایی یک محفل عشق، با دو قلب عاشق ای یار، نصیبت این چنین شبهایی......
من میتوانم در چشمانت خیره شوم و بدون به زبان اوردن کلمه ای بگویم که دوستت دارم من میتوانم از فرسنگ ها فاصله تو را در آغوش کشم دستانت را بگیرم و تورا به یک عصرانه در پاییزی ترین روز های ابان دعوت کنم و تو میتوانی از دورترین نقطه این جهان بدون خارج شدن از خانه ات در یک کافهِ قدیمی در انتهای خیابانی خلوت به ملاقاتم بیاییبرایم چایی بریزیو با گرمای دستانت سرمای این پاییز زود رس را از من دور کنی ما میتوانیم مدت ها به هم خیره شویم و ب...
داغ داغ سرکشیدتنهایی اش رازنی در کافه...
دوست ندارم امسال گند بزنن به پاییزم!دویست هفتاد و چند روزه منتظر این فصلم..نمی خوام یکی بیاد و تمام ارزیابی هام از پاییز رو به هم بریزهمی دونی؟می خوام تنهایی برم کافه پاییز قهوه بخورم؛بعدشم کوله پشتیمو بردارم، بند کفشمو محکم تر کنم و برم سمت بام شهر..هدفون روشن می کنمو راه به راه چشم آذر و داریوش گوش بدمبعدشم میام خونه و بزرگ علوی می خونمیا شایدم بوف کور!شبشم که بارون زد بدون این که کسی توی خیابون کشیک بده پا برهنه قدم می زنم چر...
پاییز فصلِ قشنگِ آشنایی هاست یک روز وعده ی دیدار می دهی با من!؟ در کافه ی دنجی پس از پرسه در باران یک استکان چای داغ می زنی با من!؟ کامروا ابراهیمی...
باور کن!دل که تنگ باشد،ناگهان،وسط جمعی، یک نگاه آشنامابین خواندن کتاب، یک جمله آشنالا به لای قدم زدن تنهایی، در خیابانی آشنادر حال خرید میوه، یک عطر آشنایا حتی در حال نوشیدن قهوه، در کافه ای آشنادر حال چک کردن موبایل، عکسی آشناو یا پشت چراغ قرمز ایستادن، یک خاطره آشنا...خودمانیم!هر چه دل تنگ و رنج دیده است،از همین آشناهاست؛آشناهای بی انصاف...سیده پرنیا عبدالکریمی...
آهسته آهسته پاییز از راه رسیدفصلی پر از تبعیضکه متعلق به اقلیت هاستآن اندک معشوقه های حقیقی که دست دردست هم در پارک های حوالی شهر روی برگ های زردنارنجی قهوه ای وخشک که همانند فرشی روی زمین پهن شدهقدم می زنند..درهمان حین اگر باران بزند چتر باز نمی کنند وحسابی هوای دونفره را استشمام می کنند.به کافه می روند وقهوه ای گرم سفارش می دهندوبه همین بهانه سیردل به هم نگاه می کنند.آری پاییز متعلق به معشوقه های دراقلیت استهمان هایی که حسابی دل...
کاش برگردیم به روزهای خوبِ سابقهمین فردا اخبار اعلام کنددیگر خبری از کرونا نیستموبایلم را بردارم و به تو پیام بدهم" ساعت هفت , همان کافه همیشگی "کافه ای که ماه هاست میزبان صدای خنده های ما نبوده است و از سکوت و تاریکی هر شبش می توان فهمید که دلتنگ ترین است برای دو نفره هایمانبدون فاصله اجتماعی روبرویت بنشینمو با چشمانت مرا یک دنیا حالِ خوب مهمان کنیخبری از ماسک هم روی صورتت نباشدتا هلال مثل ماه خنده هایت راکه روشنی ب...
کافه های شهرپر از میز های دو نفره اسدر یک سوکسی تنها غصه می نوشددر سوی مقابلکسی در کافه ی دیگریمی گریدآنهایی هم که در میز هایچند نفره می خندندیا هنوزعاشق نشده اندیا در حال معامله هستند !...
بی تو در کافه ها خراب شدمکافه بی تو به جان من افتادبعد تو هر چه قهوه آوردندیخ زد و از دهان من افتاد گم شدم توی کافه ها هر شبول شدم مثل یک «سگ ولگرد»«کافکا» را به دست من دادندکافه از شهر، بی تو «مسخ» ام کردبی تو در کافه ها مرا می سوختلب سیگار را لب سردمهی تو را جای دود سیگارمدر ته سینه حبس می کردم شده ام کافه گرد ولگردیکه به دنبال کافه می گردمبی تو هر کافه را محک زده امکفر هر کافه را در آوردمپاره خطّ...
عشق جان من !حسرت آغوشت ،نقش بسته است بر دلِ تنهایم ...مهرِ تو ،نقشِ طلوع فرداست ...فردا صبح همان جای همیشگی ...همان کنجِ کافه ی قدیمی ...همان آغوش تو ...همان توى خیالی ...همان آغوشی که تا انتهای دنیا ،برای دیدن دوباره ی روی ماهش ،تا ابد ،در انتظارش جان میدهم ...همان تو ......
بگذار آدم ها هر کارى که می خواهند بکنند ،چشممان بزنند ،چوب لاى چرخمان بگذارند ،پشت سرمان حرف در بیاورند ...این آدمهاکوچک و حقیرند و چشم دیدن ما را ندارند ...انگشتانت رادر دستانم محکم گره بزن ...آخرشمن و تو براى هم مى مانیم ...تا ابد تو دنیاى منى و من مجنون تو ...آخرشآسمان مى ماند و ماه ...ابرهاى مزاحم روزى خواهند رفت ...پس قرارمان ،همان جاى همیشگىهمان کافه ى پر از رازهمان کنج شادى هایمانتا ابدور دل هم ......
هروقت حس کردی حالت میزون نیستخودت به دادش برسیه قهوه تو یه کافه دنج خودت رو مهمون کنبه خودت حرفای قشنگ بزن...حواست باشهاین وسط مسطا یه دل هست که تو صاحبشی،نذار فکر کنه فراموشش کردیبخند!خنده هات قشنگنلذت ببر از زندگی....حسین سلیمانی...
کافه چی قهوه رو تو فنجون ریخت یه لبخند کج و کوله زدم به نشونه تشکر......نشست رو به روم یه لبخند دلبر زد و گفت:تا ته بخور زود بده بهم میخوام فالتو بگیرم-مگه بلدی؟!+اره بلدم زود تر بخورقهوه رو تا ته سرکشیدم و فنجونو دادم بهش برعکس گذاشت و بعد چند دقه با ذوق خواصی گفت: تهش خوشبخت میشی... توش شادی از ته دل میبینم برات... به مراد دلت میرسی.........به خودم اومدم نفسم گرفت قلبم دوباره برای یه لحظه ایستاد تیر کشید رنگا اروم اروم...
گاهی نیاز است کمیبرای خودت باشیقدم بزنیمیان کافه ای که دوست داریچایت را بنوشیعاشق درو دیوار باشیموسیقی گوش کنیبخندیبغض کنیبخوانیخودت را بغل کنینگذاری میان این شلوغی هااز یاد رفته باشیهمین ......
بیا قدم بزنیم امشب این خیابان رادوباره حس بکنیم احتمالِ باران راچه زود می گذرد مهر و از همین حالاگرفته ایم به خود، رنگ و بوی آبان راغمی میانِ نفس های سرد پاییز استکه می بَرَد به تناسُخ روانِ انسان رابیا به یاد هزاران شبی که بی تو گذشتکمی مطالعه کن این کتابِ عریان رادر ابتدای همین چارراه، یک کافه ستبیا تمام کنیم این مرورِ میدان راکنار هم بنشینیم و باز مثل قدیمدوباره سَر بکشیم انتظارِ فنجان رااز این به بعد بیا در...
حبیب آقا نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ برلب گذاشته و کلاهِ کج بر سر ؛ نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین می داند چیست !اما صدیقه خانم که مریض شد، شب ها کار می کرد و صبح ها به کارِ خانه می رسید ، در چشمانش خستگی فریاد می زد ، خواب یک آرزو بود. اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف بروز نمی داد ...حبیب آقا عشق را معنا می کرد ، نمایش نمی داد !...