پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به زندان می برد زنجیر گیسویت اسیران راو چشمانت به هم زد خشکی قانون زندان راچه زیبا می تکانی دامنت را باز با عشوهبه دنبالت کشاندی خاطر مردی غزلخوان رازمستان بعد تو پیراهنی از برف می پوشدو لبهایت تداعی می کند چایی گیلان رادل ناقابلی دارم به پای عشق می ریزمتب آئینه و نان را، همه پیدا و پنهان رانسیمی گیسوانت را تکان داد و سپس دیدمفرو پاشیدن شیرازه ی انسان و شیطان رالب ایوان برای دیدنت هر صبح می آیمبه پایت می تکانم قالی...