پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در دشت ھای چشم توآھو کشیده اندمثل پلنگ رد تو را بو کشیده اندمن محو چشم ھای تو بودم که ناگھاندیدم به روی قلب تو چاقو کشیده اندھمیشه عاشق چشمات بودمنفھمیدی که خاطرخوات بودمنفھمیدی که بعد ازاین ھمه سالچگونه خاک زیر پات بودمھرچندکه حرف آخرم را زده اممن قیدکتاب ودفترم رازده امبر گرد!بیا؛به روی قلبم بنویسیک love! وگرنه شارگم رازده ام...