از سکوت صدای باران، تا آن همه، آشوب خاموش مشتی عاشقانه های از دست رفته، چه هیاهوی جامانده ی سردی می گذرد، تاریک روشن خاکستری شهر حرفی برای گفتن ندارد، شگفتا ! تو ازسمت روزهای خیالت پیر و پیرتر می شوی، به راستی شهروند کدام جغرافیای از یاد رفته ای؟...