شعر معاصر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر معاصر
سوگ
نکند که ما اضافات دنیاییم،
که اینگونه خار و خفیف،
در به در،
به دنبال یک لحظه آرامشیم.
در پی تبسمی ناگهانی،
یا عصر بارانی دلپذیر،
شامگاهی دلنشین،
یکبار لذت برفبازی؛
چونان سگ پاسوخته،
سرگردان،
میدویم؛
اما دریغ از رسیدن
دریغ
چگونه است دویدن و نرسیدن؟
چگونه است حال...
آسمان خیال
در این قبیله که دیدار روبرو جرم است
زبان دهکده لال است و گفتگو جرم است
بروی شانه طوفان رها نکن دیگر
حریر ملک ختن را که مو به مو جرم است
اگر چه حضرت حافظ وصال می طلبد
بگو به خواجه حذرکن که آرزو جرم است
نگو...
تو زیبایی ابرهایی،
که در آسمان بیکران،
نقاشی میکنند،
نقشهای آرزو را.
گرمی خورشیدی،
که در میانههای اسفند،
زنده نگه میدارد امید ما را.
تو دلنشینی آوازی،
که در سکوت شب،
قلبها را مینوازد.
رویای پروازی،
که در قفس روزمرگی،
میگستراند،
بالهای آزادی را.
تو بوی نم نم بارانی،
که در خاک خشک و ترک خورده،
دوباره میآفریند،
زندگی را.
خوشی بیپایانی،
که در لحظههای کوچک،
نشان میدهد،
معنای زندگی را.
تو آواز دریایی،
که در ساحل خاطرهها،
در هم میشکند،
موجهای غم را.
رهایی پرندهای،
که در آسمان بیمرز،
به باد میسپارد،
بالهایش را.
تو شوق نخستین نگاهی،
که در چشمانت،
ستارهها میشوند پیدا.
گرمی آغوشی،
که در سرمای دنیا،
پناهگاه روح میشود؛
میشود مأمن،
مأوا.
نفس، نفس، سروده ام،
تو را به لحظه های دل؛
نفس تو را کشیده ام،
ز موجِ هر هوای دل.
هوایم با تو شد حالا،
پر از مهر؛
نفس هستی و با تو،
می کشم دم.
تو خروس آبشاری،
زلالی آبی،
صدای رودی،
خنکی چشمه ای.
شرم،
و تو چه دانی که شرم چیست؛
آنگاه که قامتت را خمیده،
سر بر گریبان داری.
غم،
و تو چه دانی که غم چیست؛
آنگاه که نفس هایت را بریده،
دو دیده گریان داری.
درد،
و تو چه دانی که درد چیست؛
آنگاه که سینه ات را دریده،
دلی...
یادت،
همچون باران،
بر دلم می بارد.
هوای دلم چه خنک!
چه خوش!
مرا
میان جنگل بلور
دست های خود پناه ده
به زهر مرگبار بوسه التیام ده
مرا ، مرا بِکش ، بُکش
نجات ده
تو ای فریب راستین
و آنچه رفت و
رفت و
رفت
رفت و در من است
بر آب ده ...
زمستان،
با تمام سردی اش،
با همه تاریکی اش،
از راه رسید
مرا در برگرفت.
اما مهرت،
شعله ای نبود
برای خاموش شدن؛
فراموش شدن،
نرگسی بود
برای شکفتن.
بوییدن،
از میان برف ها
روییدن.
اناری بود ترک خورده،
شیرین آبدار ،
سرخ و رسیده،
پر از وسوسه.
پاییز
چسبیده به شیشه ی ماشینم
باد مهرگان
به خیابان یورش می برد
آشوب برگ
در بی حوصلگی روز
طبیعت بی جان
بر سنگ فرش پیاده رو ها
شهردار
رنگ می روبد
از سر و روی شهر...
.....
امیر برغشی
رویای عقاب و پشه
مهربانی کن از این پس با دل دلدار خود
جا نده یار خودت را در صف اغیار خود
خوشه خوشه جستجو کن دولت اقبال را
تا بریزی خرمن شادی به گندمزار خود
ای زلیخا دست از این دُردانه بردار و برو
تا نبینی رنج مردن را...
آرام باش عزیزکم!
هنوز هم روح و جانم لبریز عشق توست
هنوز هم سرگشتة عشق والای توئم
هنوز هم در رؤیاهایم از آنِ منی
ای تو دلاورم... شاهزاده ام!
اما من... اما من...
می ترسم از عاطفه ام
از احساسم
می ترسم دل افگار شویم از اشتیاقمان
می ترسم از...