پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مرا میان جنگل بلور دست های خود پناه دهبه زهر مرگبار بوسه التیام دهمرا ، مرا بِکش ، بُکشنجات دهتو ای فریب راستینو آنچه رفت ورفت ورفترفت و در من استبر آب ده ......
زمستان،با تمام سردی اش،با همه تاریکی اش،از راه رسیدمرا در برگرفت.اما مهرت،شعله ای نبودبرای خاموش شدن؛فراموش شدن،نرگسی بودبرای شکفتن.بوییدن،از میان برف هاروییدن.اناری بود ترک خورده،شیرین آبدار ،سرخ و رسیده،پر از وسوسه....
پشت خرمن های گندم،لای بازوهای بیدآفتابِ زرد کم کم رو نهفتبر سر گیسوی گندم زارها،بوسه ی بدرود تابستان شکفت...از تو بود،ای چشمه ی جوشان تابستانِ گرمگر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسیداز تو بود،از گرمی آغوش تو هر گلی خندید و هر برگی دمید...این همه شهد و شکر،از سینه ی پر شور توستدر دل ذرات هستی نور توستمستی ما از طلایی خوشه ی انگور توست،راستی رابوسه ی تو، بوسه ی بدرود بود...؟بسته شد آغوش تابستانخدایا،...
پاییزچسبیده به شیشه ی ماشینمباد مهرگانبه خیابان یورش می بردآشوب برگدر بی حوصلگی روزطبیعت بی جانبر سنگ فرش پیاده رو هاشهرداررنگ می روبداز سر و روی شهر........امیر برغشی...
رویای عقاب و پشهمهربانی کن از این پس با دل دلدار خودجا نده یار خودت را در صف اغیار خود خوشه خوشه جستجو کن دولت اقبال راتا بریزی خرمن شادی به گندمزار خود ای زلیخا دست از این دُردانه بردار و بروتا نبینی رنج مردن را به بوتیفار خود سکه ی مصری کجا و کودک کنعانیانهر کسی کالای خود را دارد و بازار خود من نفهمیدم چه حکمت دارد این دلدادگیهر که مینوشد غمی از باده سرشار خود برج و باروی عجیبی دارد اما زندگیعاقبت سر می گذارد...
ای مرد ساحلیهرگز از بادبان شکسته ، سخن از جهت مپرسبا اوسر تفاهمبا ابر و باد نیست_برشی از شعر « آن بادبان شکسته »نصرت رحمانی...
آرام باش عزیزکم!هنوز هم روح و جانم لبریز عشق توستهنوز هم سرگشتة عشق والای توئمهنوز هم در رؤیاهایم از آنِ منیای تو دلاورم... شاهزاده ام!اما من... اما من...می ترسم از عاطفه اماز احساسممی ترسم دل افگار شویم از اشتیاقمانمی ترسم از وصالماناز هم آغوشی مانو به نام عشق شگفتکه بسان بهار جوانه زده استدر ژرفنایمانو چون خورشید می درخشددر نی نیِ چشمانمانو به نام شیرین ترین داستان عشق روزگارماناز تو می خواهم بروی...تا عشقمان...
ما یک خورشید قراضه آن بالا داریمکه همه چیز را مهربانانه زخمی می کنددل هایمان را جمع کرده ایمتا به او قرض بدهیمکه به دل قدیمی خود بچسباندو همه باهمبتوانیم با چیزهای کهنه کنار بیاییمبرای دوست داشتن بیشتربرای زخمی شدن بیشتر...
من آرام شده ام، آرامآن قدر که یک خورشید و یک ماه رامی توانم چون مادری دوطرفِ سینه ام بخوابانم و بگویمتحمل کنید؛ تحمل!باید ادامه دهیم......
کودکی را دیدم،به مرغکان بازیگوش، که در پی هم می دویدند،می نگریستو خود شاد و خندان،در پی آنها می دوید،در نگاهش زندگی را یافتم.جست و خیز کنان،رقصان،تهی از جهان هستی.گاه از آنها می ترسید، می رمید،گاه در پی شان می دوید،گاه دان می داد،همراه آنان پر می زد،پرواز می کند تا بیکران هستی....
کدام پرندهبا بوى تن توپرواز مى کندکه باران رااین گونهعاشقانه مى نوشم؟...
از نخستین نگاه، نخستین دیدار،می دانستم که جادوی چشمانتمرا دربند خود می کند«هیچ»...
ای فانوسِ بهاربه دیده خستگان بنشینبخوان که آوایتدور کند بدی ها رابه میانِ ما بیا وقلب های ما رابه انتهای بیابانِ سردِ اندوهانبه شهرِ سبزِ خداوندرهنمون گردان...
«حنین»در شب سرد،بی تو،تنها،برهنه پای،ژنده، ژولیده،پرسه های بی پایان.در دل خود زمزمه می کنم،چکامه ای از دوردست ها.جز کوی تو ندارم جای،یادت برایم آرام جان.آه از این حسرت بی پایان،که میان افکارم جان می گیرد،گویی جان مرا می گیرد.می خوانمت در هر سایه،در هر خلوت،در هر خرابه،در هر نسیم.تمام زندگی ام روی تو می دیدم.ای کاش می دانستی،ای کاش می فهمیدی.نور مهتاب،صدای موج،بوی دریا؛پرتویی محوبر دیواره های ب...
«از میان پلکهای نیمه باز خسته دل نگاه می کنم: مثل موجها تو از کنار من دور می شوی... باز دور می شوی. روی خط سربی افق یک شیار نور می شوی.»...
در نهضت عظیم دو بازویشمن گریه ام گرفته که آخرآخر چرا پرنده به دنیا نیامدم؟...
بهار شد،سبزه رویید،شکوفه شکفت،بلبل خواند،پرستو شاد،چلچله از سبزه زار گفت.قرقاول خوش آواز،هلهله در گلستان،زنبور پروانه سرخوش،رقص گل ها در باد،گل شیپوری تناز.روییده اند بنفشه ها،پامچال زیبا،عطر گل ها درهوا،کودکان غرق در رویا،مادران در تقلا،اما ...پدری غمگین و تنها،پدری خسته،گاه و بیگاه،پدری گریان،لیک در خفا.من گاهی می اندیشیدم،که نکند بهار هم،اگر می توانست،به خانه ی ما سر نمی زند!باغچه را دل...
آسمانو هر چه آبیِ دیگر،اگر چشمانِ تو نیسترنگِ هدر رفته است.بر بومِ روزهای حرام شده،چه رنگ ها که هدر رفتندو تو نشدند....
به باز آمدنت چنان دلخوشم که طفلی به صبح عید پرستویی به ظهر بهار و من به دیدن تو چنان در آینه ات مشغولم که جهان از کنارم می گذرد بی آنکه سر برگردانم...
و آن بهار، و آن وَهمِ سبز رنگکه بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت:«نگاه کن!تو هیچ گاه پیش نرفتیتو فرو رفتی»...
دست های تو خانه ی من استوقتی مُردممرا در دست هایت دفن کنشاعر:پوریا پلیکان...
دلتنگ امچرا که رویاهاوسیع تر شده بودچرا که منبارها گفته بودم؛ دوستش دارمو تنها از میان دوستت دارم هاساقه ی بنفشه ایرسیده بود به دست اش!...
این همیشه ها و بیشه هااین همه بهار و این همه بهشت..این همه بلوغ باغ و بذر و کشت ..در نگاه من ..پر نمی کند جای خالی تو را .....
بیا از شاخه های درختاناز رگ های برگانِ خزاناز شمایل ابران و پرندگاناز ژرفِ دریایِ خزندگانو از رنگارنگ رنگین کمانچیزی بفهمیم و درک کنیم !!و اندازه یک قطره اقیانوس اندیشه کنیم !بیا نقاشی خدا را نقاشی کنیم !!!و در یک قرار ملاقاتِ عاشقانه ...کُنتراست قابِ نقاشی رابه عزیزترین کسی که دوستش میداریمهدیه دهیم !!!...
وقتی نسیم نیمه شباز باغ سیب برمی گرددراز از کنار زلف تو آغاز می شود...
گفتم :تا برف نباریده ستتا این انجماد لعنتىخواب فراموشى نیاوردهتو را بپوشانماز چشم اتفاق زمستان ها !...
«سایه ی امید»قامتش خمیده،روحش رنجور،جسمش تکیده.مویش سفید،دلش گرفته. خسته از جبر زمانه،ملول از مردمان،گوشه گیر، آزرده،زخم خورده از روزگار.کوله باری از غم و غربت را می کشد بر دوش،اما برای شادی بی قرار.با پاهای بی جان و سنگین،لنگ لنگان و آهسته،افتان و خیزان،گام می گذارد او،در خفا و سکوت شب ها،به آن سوی خاک زمین،می رفت و می رفت و می رفت،اما بی صدا اشک می ریخت،تنها شانه هایش می لرزید.چشمانش تاریک و خاموش...
کاشهیچ گاه عاشق نمی شدمبه خیابان نمی رفتمزندگی را در بساط دست فروشان نمی یافتمو با آن زن کولیدر سطل های بزرگ زبالهتا کمر فرو نمی رفتمو با انبانی از خاطرهبه خانه برنمی گشتم...
هنوز رفتار آب صمیمی استو درخت در تابستانبوسه هایش شیرین می شودهنوز هم یک شاخه گلزنبورها را خوشحال می کند...
در کوهستاناز آن دامنه های زیبا بالا رفتماز آن بالاهمه چیز کوچک بودبه جاده نگریستمچیزی برای دلتنگی نبودتن را به عطر گیاهان کوهی سپردمو از کوه پایین آمدمقبل از آنکه فروبریزدو جاده را سنگسار و مرا دفن کندبا دلتنگی...
ظهر برگ های زرد و آزرده رااز آن پتوس زیبا جدا کردمو خودم را از آنچه دوست می داشتمبعدازظهراین گل زعفران بودکه به تنهاییاز شادی سرشارم می کردو به این عصر دلتنگیرنگ می داد...
مرا دفنِ سراشیب ها کنید که تنهانَمی از باران ها به من رسد اماسیلابه اش از سر گذر کندمثل عمری که داشتم...
از سکوت صدای باران، تا آن همه، آشوب خاموش مشتی عاشقانه های از دست رفته، چه هیاهوی جامانده ی سردی می گذرد، تاریک روشن خاکستری شهر حرفی برای گفتن ندارد،شگفتا ! تو ازسمت روزهای خیالت پیر و پیرتر می شوی،به راستی شهروند کدام جغرافیای از یاد رفته ای؟کمی هم به ریشه های گمشده ات، سفرکن…...
قسم به مردن روحت، به قتل احساستبه تکه تکه شدن های قلب حساستقسم به آن زن شادی که قایمش کردیبه ترس فاحشگی از نگاه هر مردیبه هیس روی دهانت اگر چه فریادیبه افت و کم شدنت در سهام آزادیبه صیغه های موقت به فقر و ناچاری به گریه هات پس از سکس های اجباریبه آرزوی قشنگت درون رخت عروسبه عقد زوری و حجله ی پیرمرد عبوسبه شرم دختری ات که پس از بکارت ریختبه قطره قطره ی خونت که وقت عادت ریختبه حس مردن و کوتاه کردن موهاتبه دست خ...
«قامت خمیده»در غروبی تاریک نشسته بودم.غرق در افکار.دلشکسته از گذشته،دلخوش به آینده.تکیه کرده به سرو تنهای خانه.زمستان شده انگار.صدای قورباغه ها همه جا را پر کرده،گویی سمفونی غم می نوازند،و آرزوهایی که در دل رنگ می بازند.اما مرا به صدای قدم پیک نیک بشارت دادند،و به نزدیکی صبح،من آنها را.«هیچ»...
به تو گفتم : گنجشک کوچک من باشتا در بهار تو من درختی پر شکوفه شومو برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمدمن به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدممن به خوبی ها نگاه کردمچرا که تو خوبی و این همه اقرار هاستبزرگترین اقرارهاستمن به اقرارهایم نگاه کردمسال بد رفت و من زنده شدمتو لبخند زدی و من برخاستم...
بگذار گریه کنم برای جهانی که کوره راه های مریخ را شناختولی کوچه های قلب خود را نشناخت...
خمیازه های کش دار، سیگار پشت سیگارشب گوشه ای بناچار، سیگار پشت سیگاراین روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیستلعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار..._برشی از شعر...
من، بر این ابری که این سان سوگواراشک بارد زار زاردل نمی سوزانم ای یاران، که فردا بی گماندر پی این گریه می خندد بهار. ارغوان می رقصد، از شوق گل افشانینسترن می تابد و باغ است نورانیبید، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مستِ مستگریه کن! ای ابر پربار زمستانیگریه کن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی! گفته بودند از پس هر گریه آخر خنده ای ستاین سخن بیهوده نیستزندگی مجموعه ای از اشک و لبخند استخنده ی شیرین فروردینبازتاب گریه ی پربا...
تو ناگهان زیبا هستی اندامت گردابی استموج تو اقلیم مرا گرفتترا یافتم آسمان ها را پی بردم..._ برشی از شعر (تو ناگهان زیبا هستی)-سهراب سپهری...
هرگز از مرگ نهراسیده ام !اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود !هراس من –باری –همه از مردن در سرزمینی ست که مزد گور کن از آزادی آدمی ،افزون باشد ...!جستن یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن و از خویشتن خویش باروئی پی افکندن اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم ....
نتوانستم که بگویمدلم اینجا مانده است ....من پی گمشده ام آمده ام ..ارغوانم را می خواهم... اه در خانه خود بیگانه ام !آن سوی پنجره وای، ارغوان داشت نگاهم می کرد 🥀 ....
تو من را آتش می زنیمن سیگار راو قلبمدودکش خانه ایکه هر چهار فصل زمستان استچلچله ای توی آن گیر افتاده است....
با آفتاب خسته ی پاییزتو را گرم می کنمتو را که آبیِ آسمانیِهیچ فصلیدر پلک های خسته ی نگاهترنگی نداردو باران و آفتاب شهر هر دو تو رااندوهی دلپذیرندکه رنگین کمان به زیبایی ِجعبه ی مدادهای رنگی ات به رنگینی کتابهای مصور زیبات نیست که روز را شب می بینی همین روزها پنجره ای باز خواهد شدو گل های درختی ِشیشه های مشجرفرو خواهند افتادپرده ها کنار می روندو در «چشم روشنیِ »روزی دیگر درهم خیره خواهیم شد...ما پاییزهای ...
«ارمغان»کاش به این کنج خراب خلوت ما هم کلاغی سر می زد،به اینجا پر می زد.کاش در این خاک خشک ترک خورده ما سبزه ای جوانه می زد،جوانه در این ویرانه می زد.کاش در این سرای سرما زده ی ما باغچه ای بود و در آن میخکی پیچ می زد،امیدی در دل هیچ می زد.ای کاش.پنداشتم که می و مستی و ساغر و ساقی،شاهد می شودپنداشتم که ساز و آواز و مطرب و طرب،شاهد می شود،آرام جان می شود،می شود اما...به خون دل و اشک دیده می شود.به اشک دیده، نقش تو در خ...
صدا کن مراصدای تو خوب استصدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی استکه در انتهای صمیمیت حزن می رویددر ابعاد این عصر خاموشمن از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترمبیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ استو تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کردو خاصیت عشق این استکسی نیست بیا زندگی را بدزدیممیان دو دیدار قسمت کنیم..._بخشی از شعر به باغ همسفران...
دوست دارم دل خود را مثل یک آینه تازه و صاف نگه دارم تا زندگی در آن جاییهمیشه برای خودش روشن باشد...
در من چیزی کم بود.در من چیزی نبود.میان من و زندگی،میان من و شادی،روشنایی گم بود.دیروز سرد،امروز تیره،فردا پر درد.دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید، و این جان نیمه جان را بستاند.در من تو کم بودی.در من گرمای تو نبود.در من نور تو گم بود.گاه گویی تمام وجودم برایت درد میکند.نفس هایم به شماره می افتند.قلبم می لرزد،برای نبودنت.چه می توان کرد کهامیدم تو،مقصدم تو،گرمی ام توو این ت...
نگاه کنتمام هستیم خراب میشودشراره ای مرا به کام میکشدمرا به اوج میبردمرا به دام میکشدنگاه کنتمام آسمان منپر از شهاب میشود.. برشی از شعر آفتاب می شود...
هربار که بر می گردم از سفرتکه ای جنگلمشتی دریااندکی آسمان رابا خود به خانه می آورممن اما بایدجنگل را به جنگلدریا را به دریاجاده را به جادهو زنی را که آن همه راهتا تهران آورده بودمبر گردانم به شالیزاریک زن عادت داردهمه چیز را بگذارد سر جایشبشقاب رالیوان راچاقو رادارو رامى ترسم از تومی ترسم بیاییقلبت را ببرمو هرگز نتوانم آن رابه جای اولش برگردانم....