مرا دیگر نمیخواهد دلم فهمیده این غم را تحمل میکندقلبم ؛ که باور کرده ماتم را ز سرمای نگاه او تنم چون بید میلرذد غرور و شوکتم اما به تنهائیم می ارزد چه شبها منتظر تا صبح نگاهم خیره بر در بود نمی امد ؛ سحر میشد ؛ دلم دریای...