پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بانوی من بانوی دل شکستهتو چشمای پر از غمتیه موج مرگ نشسته...تو دستای بی آرزوتتنهایی مثل عنکبوتخیمه زدهنشسته...بانوی منبانوی رنگ پریدهسورمه ی خونتوی چشات کشیدهزیر هجوم تحقیرپیکر تو شکسته....تو چار دیواری مرگیخ زدی مثل تگرگغرور تو شکستهغرور تو شکسته....شهرزادشیرازی(چه دلتنگم)...
دریای احمرمرادیگر نمی خواهد دلم فهمیده این غم راتحمل میکندقلبم ؛ که باور کرده ماتم راز سرمای نگاه او تنم چون بید میلرزدغرور و شوکتم اما به تنهائیم می ارزدچه شبها منتظر تا صبح نگاهم خیره بر در بودنمی امد ؛ سحر میشد ؛ دلم دریای احمربودنه دیگر...چشم امّیدم به دنیای دروغش نیستچگونه یک زن مغرور تواند با حقارت زیست؟و میگیرم شبی اخر ؛ ز «باور» انتقامم رابسازم خویش را از نو ؛ بسازم فکر خامم را...
ای که پرچم دار عشقی؛خالص و بی ادعامن برایت قلب خود راارمغان اورده امای پناه و تکیه گاهمدر هیاهوی زمانخاطرات خسته ام رابی فغان اورده امباغبان تاک های مست شیرازی منمچون شرابی بی نظیراز عمق جان اورده امشهرزادقصه گویم ای همه ارامشمصد سبد عشق و محبت جاودان اورده امچون که ازردم توراای بهترین مرد خداهمدلی ؛ اشک و ندامتبیکران اورده امگر نبخشیدی مرا ؛ در چنته ی خود یک سبوبهر دل کندن ز دنیاشوکران او...
شب بخیرای مهربانم؛ همدم تنهائیم! ای تمام شور عشقم ای همه دارائیم! ای نگاه گرم توپایان درد انتظار! ای که عطرت می وزد چون عطر گلهای بهار! ای همیشه سبزو زیبادرتمام فصل ها! ای کلامت روشنی بخش تمام نسل ها! ای سکوتت کشتنی؛ مثل غرورت غم فزا! درنبودت خسته ام؛ در امتداد یک عزا! ای صدای دلنشینت لای لایی شبم! هرزمان در انتظارت؛ من پر از تاب و تبم! ای همه گلهای دنیا شرمگین از روی تو! من! نخواهم رفت هرگز ای گلم ازکوی...
امشب قلم در دفتر من گریه سر دادگویا دلش از شعر تنهایی گرفته! با اشک خود بر سینه ی دفتر روان ؛ گفت: بس کن نگارش ؛ در رثای او که رفتهدور از تو و غمنامه های ناگزیرتبی شک کنار یار و دلدارش نشستهاما تو اینجا بیقراری از جداییبر جان خود ؛ خنجر شدی قلبت شکستهبر گور عشق و خاطرات رفته بر بادکمتر بریز این غنچه ها را دسته دستهبس کن دگر ؛ مویه نکن از رفتن اوتا مرگ در چشمان تو ؛ حلقه نبسته...
غصه هات مال خودم! شادیام برای تو! آره جونمم میدم. واسه خنده های تو! تونباشی داغونمهمه چی رنگ بلاست. بیا دستمو بگیرباتو لحظه هام طلاست! بودنت برای منمث حس بارونه! چشم تو...به چشم منرنگ رود کارونه. عشق تو به قلب منجون میده نفس میده! قهرتو به زندگیمشکل یه قفس میده! بیادستموبگیراسممو صدابزن! تبر دلخوشی روبه قلب غصه ها بزن.!...
بامن از احساس زیبایت بگوازپیامدهای رویایت بگودر هوایم پر بزن بر یال شباز دل خاموش تنهایت بگو! واژه هایت تک به تک ای یاورممیزند قوس و قزح درخاطرم! می برد قلب مرا تا عاشقی. من برای باتو بودن حاضرم! گم شدم در ازدحام بی کسی باتو پر زد از دلم دلواپسیشک ندارم ذره ای ای ماه منمهربانم روزی از ره می رسی! (چه دلتنگم)...
حالت عرفانی ات را دوست دارم مرد من!غیرعشقت در دلم چیزی ندارم مرد منآمدی با بهترین رنگ خدا در باورمباشما زیباترین شعر بهارم مرد منآرزو دارم همیشه عشق من باشی فقط!تا تو باشی مثل سایه در کنارم مرد منکاش برگردی به احساس قشنگ عاشقیمانده چشمانم به راهت ،بی قرارم مرد من! تا که دل تنگ صدای مهربانت می شومهمدم من میشود ساز سه تارم مرد من!دسته گل هایی که دیگر خشک شد از انتظارتا نیایی هست تنها یادگارم مرد من!ش...
هرچه که داری از من ست اما شکسته این دلمازمیز کارو صندلی تا کاغذ و تخت و قلممهمان شدی بر خوان من، آتش زدی بر جان منآرامش طوفان تو،این سایه ایوان منقمری پناه آورده بود بر شاخه ها و برگ منآواره اش کردی تو با ؛ امضای حکم مرگ منازمرگ همنوعان من ؛ جنگل سیاه پوشیده استگاهی تبر هم ناروا ؛ از خون من نوشیده استسوزاندی و کردی تباه ؛ اندام زیبای مرابرباد دادی عاقبت ؛ تو...آرزوهای مرادنیا نمی ماند چنین بر کام تو ای نازنین ...
خداوند شاهد براین ادعاست.حساب رفیق از دو عالم جداست.برای مرامش دهم جان خود.رفیق از دو رنگی دنیا رهاست.سراپا خلوص ست وبا معرفت.دلش سرسپرده به نور خداست.به اسم قشنگش قسم می خورم.که قلبم برای حضورش فداست.به صدق کلامش منم سر فرود.چو او قبله باشد نمازم رواست.برای شفای جراحات عشق.رفیقم همیشه پناه و دواست چه دلتنگم...
منم مدیون توآموزگارم!پناه تو بوَدپروردگارم.عزیزی مهربانی باصفایی!بهاری شد ز رویت روزگارم!همیشه سایه ات روی سر ما!تویی زیباترینِ یادگارم!به من آموختی تا خوش ببینم!که باتو یک طلوع ماندگارم!توباشی باهمه خوب وبدی ها.در این دنیای فانی سازگارم!شهرزادشیرازیچه دلتنگم...
کاش یک شب دل من هم به درایت برسدبگذردازتو...سرانجام حکایت برسدراوی قصه ای هستم که مرافرسودهبه غم و غربت و تنهایی من افزودهحسرت داشتن تو به دلم فائق شدکی !کجا ! باچه حسابی دل من عاشق شد؟به خودم وعده ی دیدارتورا میدادمشرط مردانگی این بود جناب ادم؟؟هیچکس مثل تو در روح و دلم ریشه نزدهیچکس مثل تو غم بر دل چون شیشه نزدکاش یک شب دل من هم به درایت برسدبگذرد ازتو...سرانجام حکایت برسد...
شده افسرده باشی و کلامیبه دنیایت امیدی تازه بخشد؟به افکار پراز رنج و عذابتنشاط و عشق بی اندازه بخشد؟شده وقتی غرورتو شکستهکسی بر زخم تو باشد چو مرهمببوسدگونه ات را بی مهابابگیرد از دلت اندوه و ماتمشده درسوز و سرمای زمستانکه اغوشی پناهت گشته باشد؟بریزی اشک شوق وشادمانیچو او فانوس راهت گشته باشدمن ان ویرانه از دردزمانهکه دستانت مرا باردگرساختتو ارامش شدی برجان خستهدلم خود را به عشقت تا ابد باختتو اغا...
آه...دلهامان اسیر حسرت و درد و غم استسهم ما از زندگی دریای رنج و ماتم استما کم آوردیم از بس زیر سقف آسمانزخم خوردیم از غریب و دوستانِ همزباننا امید و خسته از این بی مرامِ روزگارمانده بر دلهایمان صد زخم کهنه یادگاردر هجومِ لشکر غم زندگیمان شد تباهعمرمان طی شد به رنج و حسرت و اندوه و آه...
گاهی برایم شعر گفتن کار سختی ستوقتی وجودم خالی از عشق است و ایمانپر می شود ذهنم از اشعاری غم الودگویی قلم با اشک هایم بسته پیمانقلبی که باید عاشق و مشتاق باشدهردم درون سینه میسوزد ز رازیحتی مترسک با نقابِ مهرورزیآخِر گرفت احساس پاکم را به بازیمی خشکد آری ریشه های روح و جانتوقتی که سقف کاخِ امیدت بریزداین «گونه ی » وحشی که انسان نام داردبا جرمِ قتلِ عشق...از خود می گریزد چه دلتنگم...
ایکاش میدیدی چه کردی بادل منخاموش کردی، جان....چراغ منزل منآن لحظه های پرشکوه عاشقی رااز من گرفتی باغروری بی بهانهبی عشق دنیایم پراز افسردگی هاستخاموشم و بردوش جانم خستگی هاستمن شهرزادم ازغم تو قصّه سازمگویم برای عاشقان این زمانهگرمای عشقت در دلم، رویای زیباستاحساس من نسبت به تو حسی فریباستاز حال بد گفتم برایت تا بدانیسختست وقتی غم بریزد روی شانهافتاده ام روی زمین بی بال هستمیک سرزمین مانده در اشغال هستماز خود گ...
من و شمع و گل و یک خلوت رویای پاییزیکه در فنجان زیبایی برایم قهوه میریزیاگرهیزم برای اتش دل شد فراموشتتوسل میکنم بر شعله های هرم اغوشتبیا پایان دلتنگی ؛ که هستم عشق دیرینتتو فرهاد غزل باش و منمدلدار شیرینتتو باچشمان خوش رنگ و نگاه عاشق و نافذمن و شعر فروغ و ابتهاج وسعدی و حافظبخندیم و برقصیم و خدا را شادمان سازیمبرای خواب عشق از برگ گلها سایبان سازیم...
وقتیکه میگویی من دوستت دارمازشوق می گریم چون ابر میبارمبامن قدم بگذار بر درگه حافظتا ازغزلهایش صد واژه بردارماغوش امن خود برروی من واکنغرق نوازش کن غرق تمنا کنیک فال حافظ را بگشا برای منباهر کلام خود هنگامه برپا کن ازعشق تو درمن صدلاله روییدهپیشانی من را شعر تو بوسیدهحافظ به نجوا گفت درخواب وبیداریشیرازچشمم را در چشم تو دیده (چه دلتنگم)...
همان روزی که قلبم را به چشمت مبتلا کردیدل و دین و حواسم را قرین صد بلا کردیبلا یعنی که شبهایم بدون تو غم انگیز ستبیا معبود تنهایم دلم از عشق لبریز ستبلا چون اتشی سوزاند همه دار و ندارم راچو سنگی بر زمین کوباند نشان اقتدارم رابلا یعنی دلم تنگ ست بیا تا همسفر باشیمسر چشمان تو جنگ ست من و تو یکنفر باشیمبلا همچون تبر!!! بوسید نهال اعتمادم رادل خوش باورم فهمید؛ بهای عشق آدم را...
دروغی کهنه بودی تودلت ازعشق ترسیدهومن تنها زنی هستمکه با سازت نرقصیدهرها بودی رها ازعشقبرایم شعر میگفتی(بیا بانوی مخمل پوشتو در اشعار من خفتی)دل تو گور عاشق هاستکه در اشعار تو مُردندهمونهایی که از عشقتفقط خون جگر خوردندتو مثل قاصدکهایپریشان، فکر پروازیتو آن پروانه ای هستیکه شد با شعله همبازیرسیده وقت دل کندنخدا یار و نگهدارتتو هم خوش باش بعد از اینبا احساسات و افکارت...
الا یا ایهالساقیمنم ان ترک شیرازینمیبازم دل خودرانمی رقصم به هرسازیسمرقندوبخارا رانمیخواهم ببخشاییدلی ازعشق میخواهمنه حتی روی زیبا ییبگفتا حضرت حافظسیه چشمان جفاکارندنظربازدل خویشندبه مدح خود وفادارندبه ناگه صوت زیباییمرا افسون وشیدا کردسیه چشمی دلم را بردکلامش عشق بر پا کردبگفتا آن سیه مژگانکنار اب رکن ابادبیا هرشب به دیدارمبیا تو..هرچه بادا بادبگفت ان دلبرشیرینبیا جامی شرابم دهکمی شورو شعف ج...
دلا شوریده بختی همیشه غرق سختیبه باغ زندگانی تو تنها تک درختیدرختی خشک وبی بر صدایی نارسایینگاهی دل بریده ز امید و وفاییتک وتنها خمیده چوپیری زجر دیدهبه بیماری رسیدی ز برنایی رمیدهامیدت در دلت مرد غم ودردت رقم خوردگلت را دست غمهابچید و باخودش برددلا در خود شکستی کنارغم نشستیبرای روز هجران تو تدبیری نبستیدر ایینه نگاه کن به چشمان غریبتکه شیاد زمانه ؛ چرا داده فریبتبه ناگه بی خبر رفت زرخسارت جوانیبدنبال سرابی ...
مرا دیگر نمیخواهد دلم فهمیده این غم راتحمل میکندقلبم ؛ که باور کرده ماتم راز سرمای نگاه او تنم چون بید میلرذدغرور و شوکتم اما به تنهائیم می ارزدچه شبها منتظر تا صبح نگاهم خیره بر در بودنمی امد ؛ سحر میشد ؛ دلم دریای احمربودنه دیگر...چشم امیدم به دنیای دروغش نیستچگونه یک زن مغرور تواند با حقارت زیست؟و میگیرم شبی اخر ؛, ز «باور» انتقامم رابسازم خویش را از نو ؛ بسازم فکر خامم را...
عشق احساس قشنگی ست که تاوان داردگریه و خنده و اندوه فراوان داردزندگی درنظرش مردن تدریجی نیستان که این شور ؛ میان دل بی جان داردهرکسی زهر جدایی بچشد از خم عشقعشق برزخم دلش ؛ قدرت درمان داردو چه دور است ز نیرنگ و ریا باورکنعشق با مهر و محبت سر پیمان داردروزگاری که دگر وفق مراد ما نیستعشق در سر ؛ گذر بی خبر از جان داردوقت دلتنگی پاییز قدم باید زدعشق گاهی هوس کوچه ابان دارد...
پاییزبهاری ست که عاشق شده باشددلبسته به گلهای شقایق شده باشدپاییز چنان نغمه ی سازیست که عمریمرهم به دل تنگ خلایق شده باشدپاییز ؛ شبی سوژه ی اصحاب غزل شدتا عشق ؛ هم آغوش دقایق شده باشد......پاییز رفیقی است که بی حاشیه پاک استحسّی است که همسایه ی منطق شده باشدپاییز همین شعرِ لطیفی است که خواندیم شعری که گمان می کنم عاشق شده باشد (چه دلتنگم)مصرع اول پاییز بهاری ست که عاشق شده است...اقتباس از میلادعرفانپور...
عشقم فراموشم نکن هرگزبا یاد چشمان تو میخوابمبااینکه رفتی در خیالاتمهرلحظه ام را بی تو بی تابمچون عقربی درحلقه ی اتشمیچرخم و راه فراری نیست برروی این اتش بریز ابیازدلهره دیگر قراری نیستدرشعرهای خانمان سوزتچشمان سبزمن، بگو،جاریست؟حتی اگر دردفترشعرتتک واژه ای از یادمن باقیستبگذارتا بی هیچ توضیحیگاهی صدایت همدمم باشدمثل همان دیروز بی تکرارلحن کلامت مرهمم باشدمن غیرممکن را نمیخواهمدر زندگی همراه تو باش...
میدونم مثل همیشه نامه هام جواب ندارهسهم من از دستای تو بستن حلقه ی دارهنه سلامی نه پیامی نفرتت خیلی عمیقهروی شاهرگ غرورم عشق تو سردی تیغهکمکم کن که بتونم بگذرم از خاطراتتبازی رو بردی عزیزم دل من شد کیش و ماتتعشق نفرینی تو شد باعث رنج و عذابمکلبه ی ضعیفی هستم با یه زلزله خرابمتوی خوابم نمیدیدم اینهمه قساوتت رواینهمه بی اعتنایی اینهمه شقاوتت رواگه راست باشه که دنیا شکل یه دایره دارهعاشق یکی میشی که تو رو می کنه بیچار...
خو نمیگیرم به سردی نگاهت عشق منهرچه میخواهددل تنگت بگو...فرمانبرملحظه ای که دل نهادم در جنون عاشقیآس خودرا باختم...من در قمار اخرممطمئنم من به احساس خودم نسبت بتواعتنا کردم ولی بی اعتنایی دلبرمهرچه میخواهی مرا ازار ده ؛ زخمم بزنرنج حاصل ازتورا برجان خود ؛ من میخرمتاتورا دیدم رها گشتم؛ پریدم ازقفسدر دیار بی دلان...من ازهمه عاشقترمدر دلم هرگز ندارم کینه از رفتار تواین چنین در هجر تو...اواره با چشم ترمعاشقم باخاطر...
دوچشم دلفریبش بجزماتم ندیدهو دستان لطیفش گلی جزغم نچیدههمیشه سهم قلبش دروغ ودردبودهویک مردهوسران خیالش را ربودهخداونداچه بوده ،مراد ازهستی زن؟به غیر زایش و درد ؛ تحمل مثل اهنکدامین مردعاشق به عهد خود وفا کرد؟بجز مکر و خیانت که رفت و در خفا کرد؟زنان تنها گذشتند ز بد عهدی ایامشدند در جام محنت ؛ شراب تلخ خیامو خونین شد دل زن ؛ به تیغ نامرادیکه در رویا ببیند ؛ هماره رنگ شادی ...
دلم دیوانه شد دیوانه شد دیوانه دیوانهتوکه رفتی شکستم من بریدم دل زکاشانهدراین غربت چه تنهایم فقط یادت مراباقیستمرامست ورها کردی شکستی جام و پیمانهنبودت بردل شیدای من ؛ چون زخم خنجرشدتو چون شمعی فروزانی منم ان خسته پروانهتو رفتی و امید من چو زورق در ؛ دل دریاحقیرشد ؛ کوچک و تنها ؛ غرورم گشته ویرانهشهرزادشیرازی(چه دلتنگم)...
یادتو در قلب من همواره غوغا میکنددیدنت دنیای سردم را چه زیبا می کندهرچه میخواهم دل خود را به دریاها زنمراه خود را سوی چشمان تو پیدامیکندتا تو مجنونی و شعر عاشقی سرمیدهیمهرتو قلب مرا عاشق چو لیلا میکندهرچه میگویم به دل بایدفراموشش کنیمی گریزد ازمن و امروزو فردا میکنددل بریدن از تو غیر ممکن است و بس محالهر دری را عقل می بندد دلم وا می کندیا بیا و عاشقی کن یا برو از این دیارعشق را عاشق مگر همواره حاشا می ک...
هزارو یکشبِ قصهز دنیایی خزان دارمازعشق وعاشقی جاناهراسی بیکران دارمچه می دانی که دل خونینز جور روزگاران استبجای رخت خوشبختیهمی، اتش به جان دارمبرو ای مهربان پیشهرها کن دل ز مهر منکه من جای محبت در دلماتشفشان دارم...من ان قوی پریشانمکه تنها گوشه ی دریانه دیگر شوق فردایینه فکر آشیان دارمبه عشق راستین توعزیزم ذره ای شک نیستولی من میل بی انکارِ جام شوکران دارم شهرزادشیرازی( چه دلتنگم)...
امشب قلم در دفتر من گریه سر دادگویا دلش از شعر تنهایی گرفته! با اشک خود بر سینه ی دفتر روان ؛ گفت: بس کن نگارش ؛ در رثای او که رفتهدور از تو و غمنامه های ناگزیرتبی شک کنار یار و دلدارش نشستهاما تو اینجا بیقراری از جداییبر جان خود ؛ خنجر شدی قلبت شکستهبر گور عشق و خاطرات رفته بر بادکمتر بریز این غنچه ها را دسته دستهبس کن دگر ؛ مویه نکن از رفتن اوتا مرگ در چشمان تو ؛ حلقه نبستهشهرزاد شیرازی <<چه دلتنگم&...
چه دلتنگمبرای لحظه های باتوبودنبرای جاده های صاف وسادهکنارت شعرفردا را سرودنچه بی تابمبرای ان نگاه عاشق پاکبرای واژه های صادقانهکنارسبزه های رسته برخاکچه غمگینمبرای روزهای رفته بر بادبرای این سکوت سرد وخستهعبارتهای خوبِ رفته از یادشهرزادشیرازی(چه دلتنگم)...
عشق احساس قشنگی ست که تاوان داردخنده و گریه و اندوه فراوان داردزندگی درنظرش مردن تدریجی نیستان که این شور ؛ میان دل بی جان داردهرکسی زهر جدایی بچشد از خم عشقعشق برزخم دلش ؛ قدرت درمان داردو چه دور است ز نیرنگ و ریا باورکنعشق با مهر و محبت سر پیمان داردروزگاری که دگر وفق مراد ما نیستعشق در سر ؛ گذر بی خبر از جان داردوقت دلتنگی پاییز قدم باید زدعشق گاهی هوس کوچه ابان داردشهرزادشیرازیکتاب چه دلتنگم...