پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ازم پرسیدی، عشق مثل چی میمونه؟گفتم، عشق مثل بارونه...گاهی اونقدر محکم و بیرحمانه میباره، که واسه فرار کردن ازش، میخوای برگردی و از ادامهی راه منصرف شی یا یک چتر تهیه میکنی و با احتیاط به راهت ادامه میدی...اما، بعضی وقتها هم، این بارون خیلی آروم و بی سر و صدا میباره، جوری که تازه تو نیمههای راه میفهمی خیس شدی و راه برگشت هم خیلی طولانیه...عشق همیشه آدم رو غافلگیر میکنهمثلِ بارون......
امروز قرار بود طورِ دیگه ای بشه،از اولین روزایِ شروعِ رابطمون، برایِ این روز برنامه داشتم. یادته بعضی چیزارو هی موکول میکردم به بعد؟اون بعد، همین امروز بود...نشد دیگه، نشد...نتونستیم، بلد نبودیم.تو این دو سه هفته یِ اخیر، برنامم این بود که از طریقِ این پیج، دوباره برگردیم حتی هدیه یِ تولدت هم آماده ست...اما منصرف شدم چون خودمم نمیدونم حسم بهت چیه، حسِ تو رو هم نمی دونم...ولی با این وجود، تولدت مبارک که یه روزی دیوونه جانِ من بودی...