یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
در دل شب های سرد، آتشی ز عشق تو می زند بر جان من، شعله ای ز دشت و کو چشم تو چون آسمان، پر ز راز و پر ز مهر غرق شدم در نگاهت، بی خبر ز هر عدو زلف تو چون موج دریا، در نسیم بی قرار دل به دامان تو بستم، بی نیاز از هر سبو عشق تو در سینه ام، همچو گلی در بهار می تراود عطر آن، در دل و جان و گلو با تو هر لحظه دلم، در بهاری تازه زاد عطر تو پیچیده در، کوچه های شهر نو در خیالت غرق گشتم، بی پناه و بی نفس دل به دستت د...
گر چه پنهان از نظر کرده است دنیایی ترا همچنان جوید ز هر گوشه تماشایی ترا در دل شب های تار، ماه من، بی انتها چشم ها می جویند از دور، روشنایی ترا در خیال خام خود، می پرورم هر لحظه ای عشق بی پایان و شور و دلربایی ترا زلف تو چون موج دریا، در گذرگاه زمان دل سپرده در تلاطم، آشنایی ترا هر نسیمی که وزد، بوی تو را می آورد در دل هر ذره می خواند، دل فزایی ترا عشق تو در سینه ام، همچو شراری نهان می تپد بی وقفه دل، با...
نیست ممکن دل بریدن از نگاه بی مثال دل چو پروانه فتد در شعله های این وصال چشم تو چون آفتاب، بر دل من می تابد می نشاند بر دلم هر لحظه ای شوق زوال عشق تو چون باده ای در جام دل می ریزد می چکد بر لب من هر لحظه ای طعم وصال هر نسیمی از چمن، بوی تو را می آرد در هوای عاشقی، می بویم این حسن و جمال در کنارت زندگی، چون بهشتی پنهان است بی تو در این کهکشان، گم شده ام در زوال هر کلامت چون نوا، در دل من می پیچد در سکوت ...
در دل شب، نغمه ای از چشمهٔ نوشی ترا می برد تا آسمان، عشق فراموشی ترا در سکوت و خلوت شب، راز دل گویم به ماه تا بیابد در دلش، مهر و هم آغوشی ترا باد صبا بوی گل از کوی یار آرد به من تا که در دل بشکند، حسرت و خاموشی ترا در پی دیدار یار، دل به ره افتاده ام تا بیابم در سفر، لذت و آغوشی ترا آسمان چون دیدهٔ تو، پر ز ستاره شده می نوازد بر دلم، نغمهٔ خاموشی ترا چشم تو چون آینه، راز دلم را می برد تا که پیدا می کند،...
در دل شب ناله ای از دور می آید به گوش آسمان با اشک خود شست از غم هر دو دوش چون نسیم صبحگاهی بگذرد از کوی ما عطر گل های بهشتی می زند بر جان خموش در دل این خامشی راز نهان پیدا شود چون که دل با یاد او گردد ز هر غم فارغ گوش برگ ریزان پاییز است و دل در انتظار تا که باران عشق بارد بر سر آن بید موش چشم انتظارم تا بیاید از ره آن روی ماه تا که با لبخند خود سازد دلم را از نو نوش در سکوت شب، صدای عشق می آید به گوش ...
دل به دریای غم افکندم که آرامم کند ساحل امید را دیدم که ناکامم کند چشم تو چون ماه تابان بر شب تارم بتافت گفتم ای جانان من، این عشق خوشکامم کند در هوای وصل تو دل را به پرواز آورم گر نسیم صبحگاهی بر گل اندامم کند عاشقانه در پی تو کوچه ها را می دوم تا که دست لطف تو آخر سرانجامم کند در دل شب های تاریک، با خیال روی تو ماهتاب عشق تو هر لحظه خوش نامم کند گرچه دوری از تو سخت است و غم انگیز و غم بار یاد تو در هر ...
در دل شب جوششی از نور و نوا می سازد چشمه ای زنده به دل های شما می سازد چون نسیمی که به گلزار گذر می افتد عطر دلخواه ز هر برگ جدا می سازد دل به دریا زده و موج به موجش نشود هر که از عشق تو دریا به نوا می سازد آتش عشق تو در سینه چو افروزد دل خانه ای از شعله و شوق فنا می سازد هر که از باده عشق تو شود مست و خراب خواب شیرین ز خیال تو به پا می سازد چشم مستت چو به جانم نظری افکند در دل آیینه ای از عشق صفا می ساز...
گر نسیم زلف تو بر گل گذر کرد و گذشت باغ را یک دم به صد رنگ دگر کرد و گذشت چشم مستت راز عشقم را به عالم فاش کرد پرده از اسرار این دل برگرفت و در گذشت آه سردم شعله زد بر خرمن ماه و ستاره آتش عشقت ز گردون هم فراتر کرد و گذشت در کویر تشنگی، لعل لبت شد آب حیات تشنگی را از وجودم ریشه ور کرد و گذشت هر کجا رفتم خیالت پیش چشمم جان گرفت عشق تو در من اثر کرد و اثر کرد و گذشت گرچه چون خورشید پنهان گشتی از چشمان من پ...
ای شراب ناب عشقت مست و حیرانم کند هر نگاهت صد جهان را محو چشمانم کند در سماع عاشقی، چرخی زنم با یاد تو رقص مستانه مرا از خود پریشانم کند گر به زلف پرشکن دستی زنم، توفان شود موج گیسویت مگر غرق در طوفانم کند آتش رخسار تو سوزد دل پروانه وار شمع رویت تا ابد پروانه ی سوزانم کند لعل لب هایت شفابخش است چون آب حیات یک نظر از آن لبان، از درد درمانم کند در کمند عشق تو افتاده ام چون صید خام صیاد چشمت هر نفس قصد گری...
ای نگاه مست تو آشوب در جانم زده عشق تو آتش به هستی و به سامانم زده هر نفس با یاد رویت می شود عمرم فزون گویی از جام حیاتت ساقی دورانم زده در خیال قامت سروت چو مجنون گشته ام شور لیلی در سر این دل به زندانم زده گر چه دوری از برم، نزدیک تر از جان منی عطر گیسویت شبیخون بر گریبانم زده بی تو هر دم می شود پژمرده تر باغ دلم خار هجران زخم ها بر گل به بستانم زده در کویر تشنگی، لب های تو چون چشمه اند موج عطش بر لب ا...
می کند مستم نگاه چشم خمار تو هر نفس افزون شود شوق دیدار تو گر به صحرا بگذری، گل ها شوند از خود برون تا مگر یابند راهی سوی گلزار تو ماه و خورشید آسمان را نیست تابی در نظر چون تجلی می کند انوار رخسار تو آب حیوان در دل خاک است پنهان، تا مباد فاش گردد راز شیرین لعل گفتار تو بلبلان خاموش گردند از حیا در بوستان گر به گوش آید نوای شورش تار تو عقل را در کوی عشق راهی نباشد، زان سبب دل شود مجنون ز تار طره ی طرار ت...
گل به رخسار تو مانَد، ماه رخشان را چه شد؟ عطر گیسوی تو دارد، مشک و ریحان را چه شد؟ چشم مستت می رباید دل ز عاشق هر نفس در برابر قامتت، سرو خرامان را چه شد؟ لعل لب هایت شرابی ناب تر از می نشاند پیش شیرینی کلامت، شهد و الحان را چه شد؟ آتش عشقت فروزان در دل پروانه هاست شمع رویت می درخشد، مهر تابان را چه شد؟ زلف پرپیچت به دام انداخته صد عاقل است عقل و هوش از سر پریده، هوش و سامان را چه شد؟ ابروانت چون کمانی، تیر...
در دل این شهر پر غوغا، سکوت ناب چیست در میان هیاهوی مردم، این مهتاب چیست عشق را گفتم بیا، گفتا که راه و باب چیست در دل سنگین تو، این شور و این تاب چیست هر طرف دیوار و در، اما رهایی ناپدید در قفس ماندن چرا، این بند و این قلاب چیست گر جهان را آب گیرد، کشتی ما غرق نیست پس چرا در چشم ما، این موج و گرداب چیست آتشی در سینه داریم و جهان را می خوریم این زبانه های سوزان، این تب و تاب چیست عمر ما چون برق می گذرد، ولی...
در کوی عشق، جان به لب آمد ز انتظار دل بی تاب گشت و نیامد نگار یار هر دم خیال روی تو در چشم می دود اشکم چو موج، می شود از دیده آبشار گر بگذری ز کوچه ما، عطر گیسویت پیچد به هر طرف، شود آشفته روزگار بی قرار و مست، چشم به راهت نشسته ام تا کی کشم ز هجر تو این رنج بی شمار؟ در بزم غم نشسته و می نوش می کنم یادت شراب ناب و غمت ساقی هوشیار آتش زدی به خرمن صبرم، ولی هنوز دل می تپد برای تو ای یار نابکار هر شب س...
نیست در دل جز غمت، در دیده جز رویت نشان هر کجا بینم تو را، گردم فدایت بی گمان گر چه دوری از برم، نزدیک تر از جان منی می شود هر دم فزون عشقت در این قلب و روان آتش عشقت مرا سوزانده تا مغز استخوان هر نفس با یاد تو، می سوزم و گردم دخان در خیال روی تو، شب ها سحر کردم بسی صبح شد، اما نشد از مهر رویت کم نشان گر چه عالم پر شود از ماه رویان سر به سر من نبینم غیر تو، ای شاه خوبان جهان بی تو هر دم مرده ام، با یاد تو ز...
دل من اسیر زلف پریشان تو شد جان من فدای لعل درخشان تو شد هر نفس که می کشم، نام تو بر لب من است ذکر عاشقانه ام ورد فراوان تو شد چشم مست ناز تو، فتنه به پا کرده دگر عقل من اسیر آن نرگس فتان تو شد گل رخت شکفته و باغ جهان خجل از آن بلبلان همه ثناگوی گلستان تو شد موج گیسوان تو، کشتی دل را شکست عمر من غریق این بحر خروشان تو شد تیر غمزه ات مرا از پا درآورده، ببین سینه ام نشانه ی آماج مژگان تو شد هر کجا روم...
ز عشق ار ذره ای در دل نفس باشد ترا جهان با جمله زیبایی قفس باشد ترا اگر خواهی که از دریای عرفان در گذر یابی بدان هر موج طوفانی جرس باشد ترا چو خورشیدی اگر خواهی که تابی بر فلک یابی ز خاکستر برآ، ققنوس و بس باشد ترا به راه عشق اگر پا می نهی با جان و دل، عاشق بدان هر خار این وادی، خس و خس باشد ترا اگر در کوی جانان سر نهی با صدق و اخلاصی یقین هر سنگ ره لعل و عدس باشد ترا چو مجنون گر شوی آواره در صحرای مجنونی ...
نگاه مست چشمانت دل از من می رباید باز غزل در وصف رخسارت چه زیبا می سراید باز شب آرام است و ماه نو به آسمان درخشان است نسیم عطر گیسویت به هر سو می گشاید باز ستاره ها به رقص آیند در بزم شبانه مان فلک بر قامت مهتاب جامه می نماید باز لب شیرین تو گویی شهد در کامم نهاده است دلم با یاد لعل تو شراب می ستاید باز صدای پای تو آید، سکوت کوچه بشکسته خیال وصل رویت را به من می بخشاید باز نگاه گرم تو افسونگری را یاد خواهد ...
در دل شب های تار، افسانه ام کردی به عشق چون شراب کهنه ای، دیوانه ام کردی به عشق چشم تو آیینه دار رازهای بی کران در نگاهت غرق ویرانه ام کردی به عشق چون نسیمی بی قرار، در کوی تو سرگشته ام همچو برگ افتاده ای، افسانه ام کردی به عشق در هوای وصل تو، بی تاب و بی پایان شدم چون غباری در مسیر، غمخانه ام کردی به عشق چشم مستت عالمی را در جنون افکنده است در میان این جنون، فرزانه ام کردی به عشق هر نگه از چشم تو، چون موج ...
دل ز شوق روی او، در آسمان می زند چشم مستش چون شراب، جان و ایمان می زند در هوای زلف او، چون بید مجنون گشته ام هر نفس در یاد او، دل را به طوفان می زند هر کجا روی تو با او، آسمان روشن شود در شب تاریک دل، مهری به کیهان می زند دل ز دستش برده ای و من ز خود بیگانه ام در سرای عشق او، دل را به فرمان می زند بر لبش شهد و شکر، بر چشم او جادوی عشق در خیال روی او، نغمه به سامان می زند در خیالش هر شبی، دل را به خوابش می ب...
ای که از عشق تو دل دیوانه ام، راهی بگو در هوای روی تو، بی خانه ام، راهی بگو چشم مستت چون شراب، افسونگر و دل رباست در خیالت چون صبا، پروانه ام، راهی بگو هر کجا روی تو با او، آسمان روشن شود در شبی تاریک و بی فرزانه ام، راهی بگو دل ز دستت برده ای و من ز خود بیگانه ام در هوای زلف تو، دیوانه ام، راهی بگو بر لبش شهد و شکر، بر چشم او جادوی عشق در خیال روی او، افسانه ام، راهی بگو در خیالش هر شبی، دل را به خوابش می ...
ای دل از شوق وصالش بی قرار افتاده ای چون نسیمی در بهارش بر مزار افتاده ای چشم او چون آفتاب است و دل از او بی خبر در هوای زلف او همچون غبار افتاده ای هر کجا روی تو با او، آسمان روشن شود در شب تاریک دل، همچون ستار افتاده ای دلبرم با ناز و عشوه، دل ز من برده است ای دل دیوانه، آخر در چه کار افتاده ای؟ بر لبش شهد و شکر، بر چشم او جادوی عشق در خیال روی او، همچون بهار افتاده ای در خیالش هر شبی، دل را به خوابش می ب...
ای نسیم صبحگاهی، بوی یارم را بیار تا ببینم در خیالم، روی دلدارم به کار چون صبا بر بام او رفتم، شدم مست و خراب هر چه گویم از لبش، باشد چو گلزارم به کار در گلویم نغمه ای از عشق او پیچیده است هر چه دارم از جهان، باشد به دیدارش به کار چشم او چون آفتاب است و دل از او بی قرار هر چه دارم از دل و جان، باشد به رخسارش به کار در هوای زلف او گم گشته ام چون بید مست هر زمان دل را به دستش داده ام، دارم به کار بر لبش شهد و...
در دل شب ناله ای از دل روان سخت را می توان با عشق نرم کرد این جهان سخت را در میان موج دریا، دل به ساحل می رسد می توان آرام کرد این بادبان سخت را در دل سنگین غم، عشق چون نوری بتافت می توان با عشق زد این قفل و زنجان سخت را عاشقان در کوچه های عشق، بی پروا روند می توان با مهر زد این دل نشان سخت را در دل شب های تار، نور امیدی دمید می توان با نور زد این سایه بان سخت را هر که در راه وفا، دل به دریا می زند می تو...
در دل شب بوی گل، راهی به سوی نور شد ماه در دل آسمان، همدمی پرشور شد عشق چون آتش فروز، در دل عاشق نشست هر نگاه عاشقانه، قصه ای مشهور شد در حریم عشق و دل، هر که پا بنهاد زود از غم و شادی به هم، لحظه ای مسرور شد راز دل با ماه گفت، در شب تاریک و سرد چشمک مهتاب شب، شاهدی مستور شد در گلستان وفا، هر گلی بویید دل عطر آن گل های خوش، مایهٔ مسرور شد عاشقانه در هوای عشق، دل پرواز کرد هر نفس در این سفر، قصه ای مذکور ...
در دل شب، ماه تابان می زند بر بام ما نغمه ی عشق است و مستی، می برد آرام ما چشم تو چون آینه، راز دل ما را گرفت در نگاهت غرق گشتم، گم شدم در دام ما باده ی عشق تو مستی می دهد بر جان ما در کنار تو نسیمی می وزد بر شام ما آتش عشق تو سوزان، می کشد بر دل شرار در هوای وصل تو، بی تاب گشته کام ما نغمه ی باران بهاری، می زند بر شیشه ها در کنار تو بهاری می شود ایام ما هر نگاهت قصه ای دارد ز عشق و آرزو در هوای چشم تو، ...
در دل شب نغمه خوان، مرغ سحر بیدار شد بر لب جویبار عشق، دفتر دل زار شد آسمان در حیرت از این عشق بی پایان من ماه من در پرده شب، چون شمعی افکار شد در میان گلشن عشق، بوی یار آید به دل هر گلی با یاد او، در باغ دل بی خار شد چشم مستش می برد دل را به وادی های دور در نگاهش هر غمی، چون قطره ای بر بار شد عشق او در سینه ام چون آتشی سوزان بود هر نفس در آتش دل، شعله ای پرکار شد در هوای او دلم چون پرنده ای بی بال در قف...
می توان در چشم او دیدن دل بی تاب را شب چو پرده می کشد، گوهر شب تاب را عشق او چون موج دریا می کشد دل را به بند می زند بر قلب من، آتش و سیماب را سایه اش بر دل نشسته چون خیال و خواب خوش می برد در چشم من، شور و شرر خواب را نقش او بر لوح دل چون مهر جاویدان بمان می برد با خنده اش، هر غم و هر تاب را با نگاهش می نوازد ساز دل با نغمه ها می نوازد با حضورش، قلب بی پرتاب را در هوای عشق او دل می تپد با هر نفس می برد ...
دل شکسته می دهد از غم به عشق تاب را چون شراب ناب سازد مست، جان بی خواب را هر نفس در سینه ام آتش زند پروانه وار می کشد پر در هوایت این دل بی تاب را چشم مستت می رباید هوش از سر، ساقیا کی توان با عقل سنجید این می ناب را؟ زلف پریشانت به باد صبحدم آشفته شد می کند آشفته تر این قلب بی محراب را در خیال روی تو هر شب سحر را می شمارم تا ببینم در افق آن آفتاب ناب را گر چه دوری، یاد تو در قلب من جاری شده می کند لبریز...
می رسد هر دم به جانم سوز و آهی بی پناه می کشد در سینه ام هر لحظه آهی بی پناه در دل شب های تارم، نوری از یاری رسید می برد با خود مرا هر دم نگاهی بی پناه از غم دنیا و اندوه، دل به فریاد آمده می طلبد از دلم هر لحظه راهی بی پناه در میان جمع یاران، دل به عشقش بسته ام می زند بر قلب من هر دم پناهی بی پناه چون پرستو در هوایش دل به پرواز آمده می نوازد قلب من هر دم نگاهی بی پناه در شبی تاریک و تنها، نور مهتابی رسید ...
گر چه دل در بند دنیا، نیست از عرفان جدا نور حق را کی توان دید از دل انسان جدا عشق را در سینه پرورده، به جان باید شناخت کی شود این گوهر پاک از دل و ایمان جدا در هوای عشق، دل ها می تپد با شور و شوق کی توان دید این دل ها ز مهر یاران جدا چون که دریا را به موج و ساحلش پیوند هست نیست ممکن دید دریا را ز این جریان جدا در دل شب های تاریک، نور عشق است راهنما کی توان دید این نور را ز دل و جان جدا در گلزار محبت، عطر عش...
می رسند از عشق پاک و عاشقان از هم جدا قصه گویان می شوند در این جهان از هم جدا در گلستانی که مهر و دوستی باشد رها گل ز گلشن کی شود بی هیچ جان از هم جدا چون نسیمی که بهاری را به باغ آورد عاشقان می گردند در هر مکان از هم جدا قطره قطره جمع گردد، می شود دریای عشق کی توان باشد دل عاشق نشان از هم جدا در مسیر زندگی با هم دلان هم سفر می رسند از راه و رسم این جهان از هم جدا هر که دل بر عشق یاری بست و از خود شد رها ...
در دل شب های تاریک، عشق را پیدا کنم با نگاه عاشقانه، غم ز دل ها وا کنم در هوای صبحگاهی، با نسیم آشنا باغ دل را با گل امید و شادی ها کنم آسمان پر از ستاره، ماه را در بر گرفت من به یاد روی ماهت، شعرها زیبا کنم چون پرنده ای رها در آسمان بی کران با تو در هر لحظه ای، پرواز را معنا کنم هر که در راه محبت، دل به دریا می زند از غم و اندوه دنیا، دل به شیدا کنم با تو در هر لحظه ای، در هر کجا، در هر زمان زندگی را با...
عشق را با دل نمی توان ز جان آسان جدا هر که عاشق شد، نگردد از غم یاران جدا در مسیر زندگی چون بگذری از خود رها می رسی از هر چه غم در این جهان، بی جان جدا آب دریا گرچه شور است و پر از موج و خشم عاشق دریا شود از درد و غم، طوفان جدا هر که از مهر و محبت جام دل پر کرده است می شود از زهر تلخ زندگی، دوران جدا عاشقان در راه عشق از خود گذر کردند و بس تا شوند از بند دنیا و غم، شادان جدا با نگاهی عاشقانه سوی دل ها می رو...
در غم عشق تو دل با حسرت و آذر جدا چون کبوتر از قفس، جانم ز تو آخر جدا چشم تو چون آسمان، پر از ستاره های شب عاشقانه دل ز تو، از هر نظر آخر جدا با نگاهت می زند بر قلب من تیر وفا هرچه بادا، دل ز تو با این شرر آخر جدا در هوای عشق تو، جانم به پرواز آمدست بی تو این دل ز همه شادی و ساغر جدا در عبور از کوچه های بی کسی و انتظار یاد تو چون سایه ای، از هر سفر آخر جدا با تو هر لحظه بهاری در دل من می روید بی تو این د...
در دل شب های تاریک و سحر باشد جدا یاد تو از هر غمی چون بال و پر باشد جدا عشق تو در جان من چون شعله ای سوزان بود هر نگاهت از غم و اندوه و شر باشد جدا با تو هر لحظه بهاری در دلم می روید بی تو این دل از همه باغ و ثمر باشد جدا چشم تو چون آسمان، پر از ستاره های نور هر نگاهت از غم و اندوه و شر باشد جدا هر نسیم از سوی تو بویی ز عطر عاشقی با عبورش از دلم، درد و خطر باشد جدا در سکوت شب، صدایت نغمه ای دلکش به لب ب...
در دل شب، یاد تو پروانه می سازد مرا شعله ای از عشق تو، دیوانه می سازد مرا هر نسیم از سوی تو، بویی ز عطر عاشقی با عبورش از دلم، افسانه می سازد مرا چشم تو چون آسمان، پر از ستاره های عشق هر نگاهی از تو، چون کاشانه می سازد مرا در سکوت شب، صدایت نغمه ای دلکش به لب با طنین هر کلام، فرزانه می سازد مرا هر چه دوری از من و هر چه نزدیکی به دل عشق تو در هر نفس، جانانه می سازد مرا با تو هر لحظه بهاری در دل من می شکفد ...
در گذر از باغ عمر، برگ خزان ماند به جا از بهاران خاطره، در دل نهان ماند به جا چون شرابی کهنه در جام زمانه می چکد عطر مستی بخش آن، در جان و جان ماند به جا هر چه بود از شوق و شور، در دل ما می گذرد ردپای عشق و درد، بی نشان ماند به جا زندگی چون موج دریا، می رود با هر نفس نغمه ی آرامشش، در گوش جان ماند به جا هر که در این راه پرپیچ و خم گذر کند از عبورش خاطراتی جاودان ماند به جا در عبور از کوچه های سرد و تاریک زم...
ای عشق تو افسونگر، دل را به تو بستم من بی تابی و دلدادگی، در راه تو هستم من ای جان و جهان من، با مهر تو دل شادم بی تو همه ویرانی، در خانه ی مستم من چون صبح بهار آیی، گل ها به نوا خیزند بی تو همه شب هایم، در خواب شکستم من ای ساقی جان پرور، از باده تو مستی ها بی تو همه خاموشی، در گوشه ی دستم من در کوی وفاداری، با عشق تو پیمانم بی تو همه بی مهری، در نامه ی پستم من ای یار دل افروزم، با نور تو روشن دل بی تو ه...
ای یار دل آرامم، دل در تب و تاب آمد بی تو ز غم و حسرت، دل در سراب آمد ای ماه شب افروزم، با نور تو گلزارم بی تو همه شب هایم، در دشت خواب آمد چون گل به چمن باشی، دل از تو بهار گیرد بی تو خزان در جان و دل بی نصاب آمد ای ساقی جان پرور، از باده تو سرمست بی تو همه جام هایم، در پیچ و تاب آمد در کوی تو دل بازم، با ناز تو می نازم بی تو همه آهم و دل در اضطراب آمد ای عشق تو شیرین تر، از شهد و شکر باشد بی تو همه تلخ...
در دل شب های تار نیست چو من تنهایی دل ز دستت گرو عشق و نظر هر جایی در رهت بی خبر از حال جهان می گذرم چون نسیمی که رود بی خبر از دریایی در پی دیدن رویت همه جا می گردم چون که پروانه به شمعی به طلب شیدایی هر که از عشق تو گوید، به دلش راهی نیست من که دیوانه شدم، در همه جا پیدایی در هوای تو نفس ها همه عطرآگین است چون بهاری که دهد بوی گل و زیبایی چشم دل باز کنم تا که تو را بنگرم در همه آینه ها نیست چو تو مینای...
ای در دل تو جاری دریای بی کرانه در چشم تو هویداست رازهای عاشقانه با هر نگاه گرمت، دل را به شوق آری چون آفتاب تابان در صبح جاودانه در باغ آرزویت گل های مهر رویید هر لحظه با تو بودن، عشقی ست بی بهانه در محفل خیالت، آرام جان گرفتم چون بوی گل بهاری، در لحظه های خانه هرگز ز یاد نبرم آن لحظه های شیرین کز عطر یاد تو بود، دل شاد و شادمانه با هر نسیم عشقت، جانم به رقص آید چون موج دریا باشم، در ساحل زمانه ای ...
سحرم نغمهٔ دلبر به وصالم آمد گفت برخیز که هنگام وصالم آمد در دل شب به تمنای تو بیدار شدم گفت جانا ز چه غافل ز خیالم آمد در ره عشق تو بی تاب و شتابان بودم گفت آرام بگیر، موسم حالَم آمد چشم دل باز کن و نور حقیقت بنگر گفت اینک سحر از پردهٔ خیالم آمد در هوای تو چو پروانه به جان سوختم گفت این سوختن از عشق زلالم آمد با خیالت به دل شب همه دم راز کنم گفت این راز ز عمق دل و کمالم آمد هر نفس با تو به امید بها...
ای دل ز خود برآی و به عالم نظر کنی تا در ره حقیقت، تو صاحب هنر کنی هر لحظه در تلاطم دریای زندگی باید به سوی ساحل آرام، سفر کنی چون ابر در گذرگه ایام می روی باید که قطره ای به گل عشق، ثمر کنی در باغ آرزو گل امید می دمد باید که دست همت و کوشش به سر کنی چون شمع در مسیر شب تار می سوزی باید که نور صبح به جانت اثر کنی هر روز در تلاش برای کمال خویش باید که فکر و ذکر به دل معتبر کنی چون موج بی قرار به دریا ...
ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی در راه عشق جان سپاری نمی کنی عمری به شوق یار به هر سو دویده ای اما به وصل او که قراری نمی کنی هر شب به یاد او به ستاره نظر کنی در خواب ناز عشق، کناری نمی کنی دل را به باده های غم و غصه می کِشی اما به شادی و به خماری نمی کنی در باغ آرزو گل امید می دمد اما به دست خود که شکاری نمی کنی با هر نسیم صبح به یادش نفس زنی اما به بوی او که بهاری نمی کنی چون شمع در فراق به شب ها گ...
به بزم عشق تو آمد دلم چو مرغ گرفتار که از نگاه تو دارد هزار راز و هزار کار به هر نسیم سحرگاه ز شوق روی تو مستم که در هوای تو دارم هزار شور و هزار بار ز چشمه سار محبت، ز باده ی عشق تو نوشم که هر نفس ز تو دارم هزار عشق و هزار یار به باغ روی تو بینم شکوفه های امیدی که در بهار تو روید هزار گل و هزار خار به هر نگاه تو مستم چو لاله های بهاری که در نگاه تو یابم هزار نور و هزار نار به هر دمی ز تو دارم هزار شعر و هز...
در آسمان دلم مهرت ای نگار بتابان که با نگاه تو دارم هزار شور و هیجان به هر نسیم سحرگاه ز عطر زلف تو مستم که در هوای تو گیرم هزار بوسه ی جانان به باغ عشق تو روید شکوفه های امیدی که در بهار تو باشد هزار گلشن و بستان به هر نگاه تو مستم چو باده در خمری که در نگاه تو بینم هزار راز و نشان ز چشمه سار محبت، ز جام عشق تو نوشم که هر نفس ز تو دارم هزار نغمه و فغان به بزم عشق تو شادم چو گل به باغ بهاران که در هوای ت...
نسیم صبح بهاری به دل نشان که تو دانی ز عشق روی تو گویم به هر زبان که تو دانی به کوچه های خیالم گذر کن ای مه زیبا که جان فدای تو سازم به هر مکان که تو دانی به چشم مست تو سوگند که دل ز دست برفت به هر نگاه تو مستم به هر زمان که تو دانی ز باده ی لب شیرین تو مست و بی خبرم به جام عشق تو نوشم به هر فغان که تو دانی به بزم عشق تو شادم چو گل به باغ بهار که هر نفس ز تو دارم به هر نشان که تو دانی ز روی ماه تو روشن شود ...
به یاد روی تو هر دم دلم چو رود خروشد که در هوای تو باشد، به هر سرود خروشد به بوی زلف تو مستم، چو گل به صبح بهاران که در نسیم تو باشد، به هر وجود خروشد به شوق چشم تو هر شب ستاره ها به تماشا که در نگاه تو باشد، به هر سجود خروشد به باغ عشق تو دل را سپرده ام به امیدی که در بهار تو باشد، به هر درود خروشد به نغمه های دل انگیز تو، به شور و به شیدا که دل ز دست تو گیرد، به هر سرود خروشد به بزم مهر تو هر شب، دلم ز شو...
به شوق روی تو هر دم به دل نهان که تو دانی دل از فراق تو لرزد در این مکان که تو دانی به بوی زلف تو مستم، چو باده نوش به مستی که در هوای تو گم شد به هر زبان که تو دانی به یاد چشم تو هر شب، ستاره چین فلک را به شوق دیدن رویت، در آسمان که تو دانی به باغ عشق تو دل را سپرده ام به امیدی که گل شکفته شود باز در خزان که تو دانی به نغمه های دل انگیز تو، به شور و به شیدا که دل ز دست برفت از همان زمان که تو دانی به بزم م...