در کوی عشق، جان به لب آمد ز انتظار
دل بی تاب گشت و نیامد نگار یار
هر دم خیال روی تو در چشم می دود
اشکم چو موج، می شود از دیده آبشار
گر بگذری ز کوچه ما، عطر گیسویت
پیچد به هر طرف، شود آشفته روزگار
بی قرار و مست، چشم به راهت نشسته ام
تا کی کشم ز هجر تو این رنج بی شمار؟
در بزم غم نشسته و می نوش می کنم
یادت شراب ناب و غمت ساقی هوشیار
آتش زدی به خرمن صبرم، ولی هنوز
دل می تپد برای تو ای یار نابکار
هر شب ستاره ها به تماشای چشم تو
آیند و می روند در این گنبد دوار
گر بشنوی صدای دلم را، یقین کنم
آیی به سوی من چو نسیم خوش بهار
در کوی عشق، زاهد و رند و گدا و شاه
یکسان شوند پیش رخت، ای مه عیار
ای ماه من، بتاب بر این شام تیره ام
تا صبح وصل، روشن شود چشم انتظار
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR